Afleveringen

  • بپرسید دیگر که دانش کدام

    به گیتی که باشیم زو شادکام

    چنین گفت کان کو بود بردبار

    به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار

    دگر گفت کان کو نجوید گزند

    ز خوها کدامش بود سودمند

    بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم

    بخوابد بخشم از گنهکار چشم

    دگر گفت کان چیست ای هوشمند

    که آید خردمند را آن پسند

    چنین گفت کان کو بود پر خرد

    ندارد غم آن کزو بگذرد

    وگر ارجمندی سپارد به خاک

    نبندد دل اندر غم و درد پاک

    دگر کو ز نادیدنیها امید

    چنان بگسلد دل چو از باد بید

    دگر گفت بد چیست بر پادشای

    کزو تیره گردد دل پارسای

    چنین داد پاسخ که بر شهریار

    خردمند گوید که آهو چهار

    یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ

    و دیگر که دارد دل از بخش تنگ

    دگر آنک رای خردمند مرد

    به یک سو نهد روز ننگ و نبرد

    چهارم که باشد سرش پرشتاب

    نجوید به کار اندر آرام و خواب

    بپرسید دیگر که بی عیب کیست

    نکوهیدن آزادگان را بچیست

    چنین گفت کین رابه بخشیم راست

    که جان وخرد درسخن پادشاست

    گرانمایگان را فسون و دروغ

    به کژی و بیداد جستن فروغ

    میانه بو د مرد کنداوری

    نکوهشگر و سر پر از داوری

    منش پستی وکام برپادشا

    به بیهوده خستن دل پارسا

    زبان راندن و دیده بی‌آب شرم

    گزیدن خروش اندر آواز نرم

    خردمند مردم که دارد روا

    خرد دور کردن ز بهر هوا

    بپرسید دیگر یکی هوشمند

    که اندرجهان چیست آن بی‌گزند

    چنین داد پاسخ او کز نخست

    درپاک یزدان بدانست وجست

    کزویت سپاس و بدویت پناه

    خداوند روز و شب و هور و ماه

    دل خویش راآشکار و نهان

    سپردن به فرمان شاه جهان

    تن خویشتن پروریدن به ناز

    برو سخت بستن در رنج وآز

    نگه داشتن مردم خویش را

    گسستن تن از رنج درویش را

    سپردن به فرهنگ فرزند خرد

    که گیتی بنادان نشاید سپرد

    چوفرمان پذیرنده باشد پسر

    نوازنده باید که باشد پدر

    بپرسید دیگر که فرزند راست

    به نزد پدر جایگاهش کجاست

    چنین داد پاسخ که نزد پدر

    گرامی چوجانست فرخ پسر

    پس ازمرگ نامش بماند به جای

    ازیرا پسرخواندش رهنمای

    بپرسید دیگر که ازخواسته

    که دانی که دارد دل آراسته

    چنین داد پاسخ که مردم به چیز

    گرامیست وز چیز خوارست نیز

    نخست آنکه یابی بدو آرزوی

    ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی

    وگر چون بباید نیاری به کار

    همان سنگ وهم گوهر شاهوار

    دگر گفت با تاج و نام بلند

    کرا خوانی از خسروان سودمند

    چنین داد پاسخ کزان شهریار

    که ایمن بود مرد پرهیزکار

    وز آواز او بدهراسان بود

    زمین زیر تختش تن آسان بود

    دگر گفت مردم توانگر بچیست

    به گیتی پر از رنج و درویش کیست

    چنین گفت آنکس که هستش بسند

    ببخش خداوند چرخ بلند

    کسی را کجا بخت انباز نیست

    بدی در جهان بتر از آز نیست

    ازو نامداران فروماندند

    همه همزبان آفرین خواندند

    چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

    نشست از بر تخت پیروز شاه

    بخواند آنکسی راکه دانا بدند

    به گفتار ودانش توانا بدند

    بگفتند هرگونه‌ای هرکسی

    همانا پسندش نیامد بسی

    چنین گفت کسری به بوزرجمهر

    که از چادر شرم بگشای چهر

    سخن گوی دانا زبان برگشاد

    ز هرگونه دانش همی‌کرد یاد

    نخست آفرین کرد بر شهریار

    که پیروز بادا سر تاجدار

    دگر گفت مردم نگردد بلند

    مگر سر بپیچد ز راه گزند

    چو باید که دانش بیفزایدت

    سخن یافتن را خرد بایدت

    در نام جستن دلیری بود

    زمانه ز بد دل به سیری بود

    وگر تخت جویی هنر بایدت

    چوسبزی بود شاخ و بر بایدت

    چوپرسند پرسندگان از هنر

    نشاید که پاسخ دهیم ازگهر

    گهر بی‌هنر ناپسندست وخوار

    برین داستان زد یکی هوشیار

    که گر گل نبوید به رنگش مجوی

    کز آتش بروید مگر آب جوی

    توانگر به بخشش بود شهریار

    به گنج نهفته نه‌ای پایدار

    به گفتار خوب ار هنر خواستی

    به کردار پیدا کند راستی

    فروتر بود هرک دارد خرد

    سپهرش همی درخرد پرورد

    چنین هم بود مردم شاد دل

    ز کژیش خون گردد آزاد دل

    --- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message
  • ز نیرو بود مرد را راستی

    ز سستی دروغ آید وکاستی

    ز دانش چوجان تو را مایه نیست

    به از خامشی هیچ پیرایه نیست

    چو بردانش خویش مهرآوری

    خرد را ز تو بگسلد داوری

    توانگر بود هر کرا آز نیست

    خنک بنده کش آز انباز نیست

    مدارا خرد را برادر بود

    خرد بر سر جان چو افسر بود

    چو دانا تو را دشمن جان بود

    به از دوست مردی که نادان بود

    توانگر شد آنکس که خشنود گشت

    بدو آز و تیمار او سود گشت

    بموختن گر فروتر شوی

    سخن را ز دانندگان بشنوی

    به گفتار گرخیره شد رای مرد

    نگردد کسی خیره همتای مرد

    هران کس که دانش فرامش کند

    زبان را به گفتار خامش کند

    چوداری بدست اندرون خواسته

    زر و سیم و اسبان آراسته

    هزینه چنان کن که بایدت کرد

    نشاید گشاد و نباید فشرد

    خردمند کز دشمنان دور گشت

    تن دشمن او را چو مزدور گشت

    چو داد تن خویشتن داد مرد

    چنان دان که پیروز شد در نبرد

    مگو آن سخن کاندرو سود نیست

    کزان آتشت بهره جز دود نیست

    میندیش ازان کان نشاید بدن

    نداند کس آهن به آب آژدن

    فروتن بود شه که دانا بود

    به دانش بزرگ و توانا بود

    هر آنکس که او کردهٔ کردگار

    بداند گذشت از بد روزگار

    پرستیدن داور افزون کند

    ز دل کاوش دیو بیرون کند

    بپرهیزد از هرچ ناکردنیست

    نیازارد آن را که نازردنیست

    به یزدان گراییم فرجام کار

    که روزی ده اویست و پروردگار

    ازان خوب گفتار بوزرجمهر

    حکیمان همه تازه کردند چهر

    یکی انجمن ماند اندر شگفت

    که مرد جوان آن بزرگی گرفت

    جهاندار کسری درو خیره ماند

    سرافراز روزی دهان را بخواند

    بفرمود تا نام او سر کنند

    بدانگه که آغاز دفتر کنند

    میان مهان بخت بوزرجمهر

    چو خورشید تابنده شد بر سپهر

    ز پیش شهنشاه برخاستند

    برو آفرینی نو آراستند

    بپرسش گرفتند زو آنچ گفت

    که مغز ودلش باخرد بود جفت

    زبان تیز بگشاد مرد جوان

    که پاکیزه دل بود و روشن‌روان

    چنین گفت کز خسرو دادگر

    نپیچید باید به اندیشه سر

    کجا چون شبانست ما گوسفند

    و گر ما زمین او سپهر بلند

    نشاید گذشتن ز پیمان اوی

    نه پیچیدن از رای و فرمان اوی

    بشادیش باید که باشیم شاد

    چو داد زمانه بخواهیم داد

    هنرهاش گسترده اندرجهان

    همه راز او داشتن درنهان

    مشو با گرامیش کردن دلیر

    کزآتش بترسد دل نره شیر

    اگر کوه فرمانش دارد سبک

    دلش خیره خوانیم و مغزش تنک

    --- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message
  • Zijn er afleveringen die ontbreken?

    Klik hier om de feed te vernieuwen.

  • اگر شاه دیدی وگر زیردست

    وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست

    چنان دان که چاره نباشد ز جفت

    ز پوشیدن و خورد و جای نهفت

    اگر پارسا باشد و رای‌زن

    یکی گنج باشد براگنده زن

    بویژه که باشد به بالا بلند

    فروهشته تا پای مشکین کمند

    خردمند و هشیار و با رای و شرم

    سخن گفتنش خوب و آوای نرم

    برین سان زنی داشت پرمایه شاه

    به بالای سرو و به دیدار ماه

    بدین مسیحا بد این ماه‌روی

    ز دیدار او شهر پر گفت و گوی

    یکی کودک آمدش خورشید چهر

    ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر

    ورا نامور خواندی نوش‌زاد

    نجستی ز ناز از برش تندباد

    ببالید برسان سرو سهی

    هنرمند و زیبای شاهنشهی

    چو دوزخ بدانست و راه بهشت

    عزیز و مسیح و ره زردهشت

    نیامد همی‌زند و استش درست

    دو رخ را به آب مسیحا بشست

    ز دین پدر کیش مادر گرفت

    زمانه بدو مانده اندر شگفت

    چنان تنگدل گشته زو شهریار

    که از گل نیامد جز از خار بار

    در کاخ و فرخنده ایوان او

    ببستند و کردند زندان او

    نشستنگهش جند شاپور بود

    از ایران وز باختر دور بود

    بسی بسته و پر گزندان بدند

    برین بهره با او به زندان بدند

    بدان گه که باز آمد از روم شاه

    بنالید زان جنبش و رنج راه

    چنان شد ز سستی که از تن بماند

    ز ناتندرستی باردن بماند

    کسی برد زی نوش‌زاد آگهی

    که تیره شد آن فر شاهنشهی

    جهانی پر آشوب گردد کنون

    بیارند هر سو به بد رهنمون

    جهاندار بیدار کسری بمرد

    زمان و زمین دیگری را سپرد

    ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد

    که هرگز ورا نام نوشین مباد

    برین داستان زد یکی مرد پیر

    که گر شادی از مرگ هرگز ممیر

    پسر کو ز راه پدر بگذرد

    ستم‌کاره خوانیمش ار بی‌خرد

    اگر بیخ حنظل بود تر و خشک

    نشاید که بار آورد شاخ مشک

    چرا گشت باید همی زان سرشت

    که پالیزبانش ز اول بکشت

    اگر میل یابد همی سوی خاک

    ببرد ز خورشید وز باد و خاک

    نه زو بار باید که یابد نه برگ

    ز خاکش بود زندگانی و مرگ

    یکی داستان کردم از نوش‌زاد

    نگه کن مگر سر نپیچی ز داد

    اگر چرخ را کوش صدری بدی

    همانا که صدریش کسری بدی

    پسر سر چرا پیچد از راه اوی

    نشست که جوید ابر گاه اوی

    ز من بشنو این داستان سر به سر

    بگویم تو را ای پسر در بدر

    چو گفتار دهقان بیاراستم

    بدین خویشتن را نشان خواستم

    که ماند ز من یادگاری چنین

    بدان آفرین کو کند آفرین

    پس از مرگ بر من که گوینده‌ام

    بدین نام جاوید جوینده‌ام

    چنین گفت گویندهٔ پارسی

    که بگذشت سال از برش چار سی

    که هر کس که بر دادگر دشمنست

    نه مردم نژادست که آهرمنست

    هم از نوش‌زاد آمد این داستان

    که یاد آمد از گفته باستان

    چو بشنید فرزند کسری که تخت

    بپردخت زان خسروانی درخت

    در کاخ بگشاد فرزند شاه

    برو انجمن شد فراوان سپاه

    کسی کو ز بند خرد جسته بود

    به زندان نوشین‌روان بسته بود

    ز زندانها بندها برگرفت

    همه شهر ازو دست بر سر گرفت

    به شهر اندرون هرک ترسا بدند

    اگر جاثلیق ار سکوبا بدند

    بسی انجمن کرد بر خویشتن

    سواران گردنکش و تیغ‌زن

    فراز آمدندش تنی سی‌هزار

    همه نیزه‌داران خنجرگزار

    یکی نامه بنوشت نزدیک خویش

    ز قیصر چو آیین تاریک خویش

    که بر جندشاپور مهتر تویی

    هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی

    همه شهر ازو پرگنهکار شد

    سر بخت برگشته بیدار شد

    خبر زین به شهر مداین رسید

    ازان که آمد از پور کسری پدید

    نگهبان مرز مداین ز راه

    سواری برافگند نزدیک شاه

    سخن هرچ بشنید با او بگفت

    چنین آگهی کی بود در نهفت

    فرستاده برسان آب روان

    بیامد به نزدیک نوشین‌روان

    بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

    سخنها که پیدا شد از نوش‌زاد

    ازو شاه بشنید و نامه بخواند

    غمی گشت زان کار و تیره بماند

    جهاندار با موبد سرفراز

    نشست و سخن رفت چندی به راز

    چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر

    بفمود تا نزد او شد دبیر

    یکی نامه بنوشت با داغ و درد

    پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد

    نخستین بران آفرین گسترید

    که چرخ و زمان و زمین آفرید

    نگارندهٔ هور و کیوان و ماه

    فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه

    ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل

    ز گرد پی مور تا رود نیل

    --- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message
  • چو بشنید منذر که خسرو چه گفت

    برخساره خاک زمین را برفت

    همانگه بیامد به نزدیک شاه

    همه مهتران برگشادند راه

    بپرسید زو شاه و شادی نمود

    ز دیدار او روشنایی فزود

    جهاندیده منذر زبان برگشاد

    ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد

    بدو گفت اگر شاه ایران تویی

    نگهدار پشت دلیران تویی

    چرا رومیان شهریاری کنند

    به دشت سواران سواری کنند

    اگر شاه برتخت قیصر بود

    سزد کو سرافراز و مهتر بود

    چه دستور باشد گرانمایه شاه

    نبیند ز ما نیز فریادخواه

    سواران دشتی چو رومی سوار

    بیابند جوشن نیاید به کار

    ز گفتار منذر برآشفت شاه

    که قیصر همی‌برفرازد کلاه

    ز لشکر زبان‌آوری برگزید

    که گفتار ایشان بداند شنید

    بدو گفت ز ایدر برو تا بروم

    میاسای هیچ اندر آباد بوم

    به قیصر بگو گر نداری خرد

    ز رای تو مغز تو کیفر برد

    اگر شیر جنگی بتازد بگور

    کنامش کند گور و هم آب شور

    ز منذر تو گر دادیابی بسست

    که او را نشست از بر هر کسست

    چپ خویش پیدا کن از دست راست

    چو پیدا کنی مرز جویی رواست

    چو بخشندهٔ بوم و کشور منم

    به گیتی سرافراز و مهتر منم

    همه آن کنم کار کز من سزد

    نمانم که بادی بدو بروزد

    تو با تازیان دست یازی بکین

    یکی در نهان خویشتن را ببین

    و دیگر که آن پادشاهی مراست

    در گاو تا پشت ماهی مراست

    اگر من سپاهی فرستم بروم

    تو را تیغ پولاد گردد چو موم

    فرستاده از نزد نوشین‌روان

    بیامد به کردار باد دمان

    بر قیصر آمد پیامش بداد

    بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد

    نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب

    همی دور دید از بلندی نشیب

    چنین گفت کز منذر کم خرد

    سخن باور آن کن که اندر خورد

    اگر خیره منذر بنالد همی

    برین‌گونه رنجش ببالد همی

    ور ای دون که از دشت نیزه‌وران

    نبالد کسی از کران تا کران

    زمین آنک بالاست پهنا کنیم

    وزان دشت بی‌آب دریا کنیم

    فرستاده بشنید و آمد چو گرد

    شنیده سخنها همه یاد کرد

    برآشفت کسری بدستور گفت

    که با مغز قیصر خرد نیست جفت

    من او را نمایم که فرمان کراست

    جهان جستن و جنگ و پیمان کراست

    ز بیشی وز گردن افراختن

    وزین کشتن و غارت و تاختن

    پشیمانی آنگه خورد مرد مست

    که شب زیر آتش کند هر دو دست

    بفرمود تا برکشیدند نای

    سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

    ز درگاه برخاست آوای کوس

    زمین قیرگون شد هوا آبنوس

    گزین کرد زان لشکر نامدار

    سواران شمشیرزن سی‌هزار

    به منذر سپرد آن سپاه گران

    بفرمود کز دشت نیزه‌وران

    سپاهی بر از جنگجویان بروم

    که آتش برآرند زان مرز و بوم

    که گر چند من شهریار توام

    برین کینه بر مایه‌دار توام

    فرستاده‌ای ما کنون چرب‌گوی

    فرستیم با نامه‌ای نزد اوی

    مگر خود نیاید تو را زان گزند

    به روم و به قیصر تو ما را پسند

    نویسنده‌ای خواست از بارگاه

    به قیصر یکی نامه فرمود شاه

    ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد

    جهانگیر وزنده کن کیقباد

    به نزدیک قیصر سرافراز روم

    نگهبان آن مرز و آباد بوم

    سر نامه کرد آفرین از نخست

    گرانمایگی جز به یزدان نجست

    خداوند گردنده خورشید و ماه

    کزویست پیروزی و دستگاه

    که بیرون شد از راه گردان سپهر

    اگر جنگ جوید وگر داد و مهر

    تو گر قیصری روم را مهتری

    مکن بیش با تازیان داوری

    وگر میش جویی ز چنگال گرگ

    گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

    وگر سوی منذر فرستی سپاه

    نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

    وگر زیردستی بود بر منش

    به شمشیر یابد ز من سرزنش

    تو زان مرز یک رش مپیمای پای

    چو خواهی که پیمان بماند بجای

    وگر بگذری زین سخن بگذرم

    سر و گاه تو زیر پی بسپرم

    درود خداوند دیهیم و زور

    بدان کو نجوید ببیداد شور

    نهادند بر نامه بر مهر شاه

    سواری گزیدند زان بارگاه

    چنانچون ببایست چیره‌زبان

    جهاندیده و گرد و روشن‌روان

    فرستاده با نامهٔ شهریار

    بیامد بر قیصر نامدار

    برو آفرین کرد و نامه بداد

    همان رای کسری برو کرد یاد

    سخنهاش بشنید و نامه بخواند

    بپیچید و اندر شگفتی بماند

    ز گفتار کسری سرافزار مرد

    برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

    نویسنده را خواند و پاسخ نوشت

    پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

    سر خامه چون کرد رنگین بقار

    نخست آفرین کرد بر کردگار

    نگارندهٔ برکشیده سپهر

    کزویست پرخاش و آرام و مهر

    به گیتی یکی را کند تاجور

    وزو به یکی پیش او با کمر

    اگر خود سپهر روان زان تست

    سر مشتری زیر فرمان تست

    به دیوان نگه کن که رومی‌نژاد

    به تخم کیان باژ هرگز نداد

    تو گر شهریاری نه من کهترم

    همان با سر و افسر و لشکرم

    چه بایست پذرفت چندین فسوس

    ز بیم پی پیل و آوای کوس

    بخواهم کنون از شما باژ و ساو

    که دارد به پرخاش با روم تاو

    به تاراج بردند یک چند چیز

    گذشت آن ستم برنگیریم نیز

    ز دشت سواران نیزه‌وران

    برآریم گرد از کران تا کران

    نه خورشید نوشین‌روان آفرید

    وگر بستد از چرخ گردان کلید

    که کس را نخواند همی از مهان

    همه کام او یابد اندر جهان

    فرستاده را هیچ پاسخ نداد

    به تندی ز کسری نیامدش یاد

    چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

    که با تو صلیب و مسیحست جفت

    فرستاده با او نزد هیچ دم

    دژم دید پاسخ بیامد دژم

    بیامد بر شهر ایران چو گرد

    سخنهای قیصر همه یاد کرد

    --- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message
  • چو کسری نشست از بر تخت عاج

    به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج

    بزرگان گیتی شدند انجمن

    چو بنشست سالار با رای‌زن

    سر نامداران زبان برگشاد

    ز دادار نیکی دهش کرد یاد

    چنین گفت کز کردگار سپهر

    دل ما پر از آفرین باد و مهر

    کزویست نیک و بدویست کام

    ازو مستمندیم وزو شادکام

    ازویست فرمان و زویست مهر

    به فرمان اویست بر چرخ مهر

    ز رای وز تیمار او نگذریم

    نفس جز به فرمان او نشمریم

    به تخت مهی بر هر آنکس که داد

    کند در دل او باشد از داد شاد

    هر آنکس که اندیشهٔ بد کند

    به فرجام بد با تن خود کند

    ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم

    بخواهش گران روز فرخ نهیم

    از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست

    به تنگی دل اندر مرا راه نیست

    اگر پادشا را بود پیشه داد

    بود بی‌گمان هر کس از داد شاد

    از امروز کاری به فردا ممان

    که داند که فردا چه گردد زمان

    گلستان که امروز باشد به بار

    تو فردا چنی گل نیاید به کار

    بدانگه که یابی تن زورمند

    ز بیماری اندیش و درد و گزند

    پس زندگی یاد کن روز مرگ

    چنانیم با مرگ چون باد و برگ

    هر آنگه که در کار سستی کنی

    همه رای ناتندرستی کنی

    چو چیره شود بر دل مرد رشک

    یکی دردمندی بود بی‌پزشک

    دل مرد بیکار و بسیار گوی

    ندارد به نزد کسان آبروی

    وگر بر خرد چیره گردد هوا

    نخواهد به دیوانگی بر گوا

    بکژی تو را راه نزدیکتر

    سوی راستی راه باریکتر

    به کاری کزو پیشدستی کنی

    به آید که کندی و سستی کنی

    اگر جفت گردد زبان بر دروغ

    نگیرد ز بخت سپهری فروغ

    سخن گفتن کژ ز بیچارگیست

    به بیچارگان بربباید گریست

    چو برخیزد از خواب شاه از نخست

    ز دشمن بود ایمن و تندرست

    خردمند وز خوردنی بی‌نیاز

    فزونی برین رنج و دردست و آز

    وگر شاه با داد و بخشایشست

    جهان پر ز خوبی و آسایشست

    وگر کژی آرد بداد اندرون

    کبستش بود خوردن و آب خون

    هر آنکس که هست اندرین انجمن

    شنید این برآورده آواز من

    بدانید و سرتاسر آگاه بید

    همه ساله با بخت همراه بید

    که ما تاجداری به سر برده‌ایم

    بداد و خرد رای پرورده‌ایم

    ولیکن ز دستور باید شنید

    بد و نیک بی‌او نیاید پدید

    هر آنکس که آید بدین بارگاه

    ببایست کاری نیابند راه

    نباشم ز دستور همداستان

    که بر من بپوشد چنین داستان

    بدرگاه بر کارداران من

    ز لشکر نبرده سواران من

    چو روزی بدیشان نداریم تنگ

    نگه کرد باید بنام و به ننگ

    همه مردمی باید و راستی

    نباید به کار اندرون کاستی

    هر آنکس که باشد از ایرانیان

    ببندد بدین بارگه برمیان

    بیابد ز ما گنج و گفتار نرم

    چو باشد پرستنده با رای و شرم

    چو بیداد جوید یکی زیردست

    نباشد خردمند و خسروپرست

    مکافات باید بدان بد که کرد

    نباید غم ناجوانمرد خورد

    شما دل به فرمان یزدان پاک

    بدارید وز ما مدارید باک

    که اویست بر پادشا پادشا

    جهاندار و پیروز و فرمانروا

    فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه

    نماینده ما را سوی داد راه

    جهاندار بر داوران داورست

    ز اندیشهٔ هر کسی برترست

    مکان و زمان آفرید و سپهر

    بیاراست جان و دل ما به مهر

    شما را دل از مهر ما برفروخت

    دل و چشم دشمن به ما بربدوخت

    شما رای و فرمان یزدان کنید

    به چیزی که پیمان دهد آن کنید

    نگهدار تا جست و تخت بلند

    تو را بر پرستش بود یارمند

    همه تندرستی به فرمان اوست

    همه نیکویی زیر پیمان اوست

    ز خاشاک تا هفت چرخ بلند

    همان آتش و آب و خاک نژند

    به هستی یزدان گوایی دهند

    روان تو را آشنایی دهند

    ستایش همه زیر فرمان اوست

    پرستش همه زیر پیمان اوست

    چو نوشین‌روان این سخن برگرفت

    جهانی ازو مانده اندر شگفت

    همه یک سر از جای برخاستند

    برو آفرین نو آراستند

    شهنشاه دانندگان را بخواند

    سخنهای گیتی سراسر براند

    --- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message
  • چنین گفت کسری به پیش گروه

    به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه

    یکی دین نو ساختی پر زیان

    نهادی زن و خواسته در میان

    چه داند پسر کش که باشد پدر

    پدر همچنین چون شناسد پسر

    چو مردم سراسر بود در جهان

    نباشند پیدا کهان و مهان

    که باشد که جوید در کهتری

    چگونه توان یافتن مهتری

    کسی کو مرد جای و چیزش که راست

    که شد کارجو بنده با شاه راست

    جهان ز این سخن پاک ویران شود

    نباید که این بد به ایران شود

    همه کدخدایند و مزدور کیست

    همه گنج دارند و گنجور کیست

    ز دین‌آوران این سخن کس نگفت

    تو دیوانگی داشتی در نهفت

    همه مردمان را به دوزخ بری

    همی کار بد را به بد نشمری

    چو بشنید گفتار موبد قباد

    برآشفت و اندر سخن داد داد

    گرانمایه کسری ورا یار گشت

    دل مرد بی‌دین پرآزار گشت

    پرآواز گشت انجمن سر به سر

    که مزدک مبادا بر تاجور

    همی‌دارد او دین یزدان تباه

    مباد اندر این نامور بارگاه

    از آن دین جهاندار بیزار شد

    ز کرده سرش پر ز تیمار شد

    به کسری سپردش همانگاه شاه

    ابا هرکه او داشت آیین و راه

    بدو گفت هر کو بر این دین اوست

    مبادا یکی را به تن مغز و پوست

    بدان راه بد نامور صدهزار

    به فرزند گفت آن زمان شهریار

    که با این سران هرچه خواهی بکن

    از این پس ز مزدک مگردان سخن

    به درگاه کسری یکی باغ بود

    که دیوار او برتر از راغ بود

    همی گرد بر گرد او کنده کرد

    مر این مردمان را پراگنده کرد

    بکشتندشان هم به سان درخت

    زبر پای و زیرش سرآگنده سخت

    به مزدک چنین گفت کسری که رو

    به درگاه باغ گرانمایه شو

    درختان ببین آنکه هر کس ندید

    نه از کاردانان پیشین شنید

    بشد مزدک از باغ و بگشاد در

    که بیند مگر بر چمن بارور

    همانگه که دید از تنش رفت هوش

    برآمد به ناکام زو یک خروش

    یکی دار فرمود کسری بلند

    فروهشت از دار پیچان کمند

    نگون‌بخت را زنده بر دار کرد

    سر مرد بی‌دین نگون‌سار کرد

    از آن پس بکشتش به باران تیر

    تو گر باهشی راه مزدک مگیر

    بزرگان شدند ایمن از خواسته

    زن و زاده و باغ آراسته

    همی‌بود با شرم چندی قباد

    ز نفرین مزدک همی‌کرد یاد

    به درویش بخشید بسیار چیز

    بر آتشکده خلعت افگند نیز

    ز کسری چنان شاد شد شهریار

    که شاخش همی گوهر آورد بار

    از آن پس همه رای با او زدی

    سخن هرچه گفتی از او بشندی

    ز شاهیش چون سال شد بر چهل

    غم روز مرگ اندر آمد به دل

    یکی نامه بنوشت پس بر حریر

    بر آن خط شایسته خود بد دبیر

    نخست آفرین کرد بر دادگر

    که دارد از او دین و هم زو هنر

    بباشد همه بی‌گمان هرچه گفت

    چه بر آشکار و چه اندر نهفت

    سر پادشاهیش را کس ندید

    نشد خوار هرکس که او را گزید

    هر آن کس که بینید خط قباد

    به جز پند کسری مگیرید یاد

    به کسری سپردم سزاوار تخت

    پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت

    که یزدان از این پور خشنود باد

    دل بدسگالش پر از دود باد

    ز گفتار او هیچ مپراگنید

    بدو شاد باشید و گنج آگنید

    بر آن نامه بر مهر زرین نهاد

    بر موبد رام برزین نهاد

    به هشتاد شد سالیان قباد

    نبد روز پیری هم از مرگ شاد

    بمرد و جهان مردری ماند از اوی

    شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی

    تنش را به دیبا بیاراستند

    گل و مشک و کافور و می خواستند

    یکی دخمه کردند شاهنشهی

    یکی تاج شاهی و تخت مهی

    نهادند بر تخت زر شاه را

    ببستند تا جاودان راه را

    چو موبد بپردخت از سوگ شاه

    نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه

    بر آن انجمن نامه برخواندند

    ولیعهد را شاد بنشاندند

    چو کسری نشست از بر گاه نو

    همی‌خواندندی ورا شاه نو

    به شاهی بر او آفرین خواندند

    به سر برش گوهر برافشاندند

    ورا نام کردند نوشین روان

    که مهتر جوان بود و دولت جوان

    به سر شد کنون داستان قباد

    ز کسری کنم ز این سپس نام یاد

    همش داد بود و همش رای و نام

    به داد و دهش یافته نام و کام

    الا ای دلارای سرو بلند

    چه بودت که گشتی چنین مستمند

    بدان شادمانی و آن فر و زیب

    چرا شد دل روشنت پرنهیب

    چنین گفت پرسنده را سروبن

    که شادان بدم تا نبودم کهن

    چنین سست گشتم ز نیروی شست

    به پرهیز و با او مساو ایچ دست

    دم اژدها دارد و چنگ شیر

    بخاید کسی را که آرد به زیر

    هم‌آواز رعدست و هم زور کرگ

    به یک دست رنج و به یک دست مرگ

    ز سرو دلارای چنبر کند

    سمن برگ را رنگ عنبر کند

    گل ارغوان را کند زعفران

    پس زعفران رنجهای گران

    شود بسته بی‌بند پای نوند

    وز او خوار گردد تن ارجمند

    مرا در خوشاب سستی گرفت

    همان سرو آزاد پستی گرفت

    خروشان شد آن نرگسان دژم

    همان سرو آزاده شد پشت خم

    دل شاد و بی غم پر از درد گشت

    چنین روز ما ناجوانمرد گشت

    بدانگه که مردم شود سیر شیر

    شتاب آورد مرگ و خواندش پیر

    چل و هشت بد عهد نوشین روان

    تو بر شست رفتی نمانی جوان

    --- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message
  • چو بر تخت بنشست فرخ قبادکلاه بزرگی به سر برنهادسوی طیسفون شد ز شهر صطخرکه آزادگان را بدو بود فخرچو بر تخت پیروز بنشست گفتکه از من مدارید چیزی نهفتشما را سوی من گشادست راهبه روز سپید و شبان سیاهبزرگ آن کسی کو به گفتار راستزبان را بیاراست و کژی نخواستچو بخشایش آرد به خشم اندرونسر راستان خواندش رهنموننهد تخت خشنودی اندر جهانبیابد به داد آفرین مهاندل خویش را دور دارد ز کینمهان و کهانش کنند آفرینهر آن گه که شد پادشا کژ گویز کژی شود شاه پیکارجویسخن را بباید شنید از نخستچو دانا شود پاسخ آید درستچو داننده مردم بود آزوِرهمی دانش او نیاید به برهر آن گه که دانا بود پرشتابچه دانش مر او را چه در سر شرابچنان هم که باید دل لشکریهمه در نکوهش کند کهتریتوانگر کجا سخت باشد به چیزفرومایه‌تر شد ز درویش نیزچو درویش نادان کند مهتریبه دیوانگی ماند این داوریچو عیب تن خویش داند کسیز عیب کسان برنخواند بسیستون خرد بردباری بودچو تندی کند تن به خواری بودچو خرسند گشتی به داد خدایتوانگر شدی یکدل و پاکرایگر آزاد داری تنت را ز رنجتن مرد بی‌رنج بهتر ز گنجهر آن کس که بخشش کند با کسیبمیرد تنش نام ماند بسیهمه سر به سر دست نیکی بریدجهان جهان را به بد مسپریدهمه مهتران آفرین خواندندزبرجد به تاجش برافشاندندجوان بود سالش سه پنج و یکیز شاهی ورا بهره بود اندکیهمی‌راند کار جهان سوفزایقباد اندر ایران نبد کدخدایهمه کار او پهلوان راندیکسی را بر شاه ننشاندینه موبد بد او را نه فرمان روایجهان بد به دستوری سوفزای

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • برین سان همی خورد شست و سه سالکس اندر زمانه نبودش همالسر سال در پیش او شد دبیرخردمند موبد که بودش وزیرکه شد گنج شاه بزرگان تهیکنون آمدم تا چه فرمان دهیهرانکس که دارد روانش خردبه مال کسان از بنه ننگردچنین پاسخ آورد این خود مسازکه هستیم زین ساختن بی‌نیازجهان را بدان باز هل کافریدسر گردش آفرینش بدیدهمی بگذرد چرخ و یزدان به جایبه نیکی ترا و مرا رهنمایبخفت آن شب و بامداد پگاهبیامد به درگاه بی‌مر سپاهگروهی که بایست کردند گردبر شاه شد پور او یزدگردبه پیش بزرگان بدو داد تاجهمان طوق با افسر و تخت عاجپرستیدن ایزد آمدش رایبینداخت تاج و بپردخت جایگرفتش ز کردار گیتی شتابچو شب تیره شد کرد آهنگ خوابچو بنمود دست آفتاب از نشیبدل موبد شاه شد پر نهیبکه شاه جهان برنخیرد همیمگر از کرانی گریزد همیبیامد به نزد پدر یزدگردچو دیدش کف اندر دهانش فسردورا دید پژمرده رنگ رخانبه دیبای زربفت بر داده جانچنین بود تا بود و این بود روزتو دل را به آز و فزونی مسوزبترسد دل سنگ و آهن ز مرگهم ایدر ترا ساختن نیست برگبی‌آزاری و مردمی بایدتگذشته چو خواهی که نگزایدتهمی نو کنم بخشش و داد اویمبادا که گیرد به بد یاد اویورا دخمه‌ای ساختند شاهوارابا مرگ او خلق شد سوکوارکنون پرسخن مغزم اندیشه کردبگویم جهان جستن یزدگرد

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • چو باز آمد از راه بهرامشاهبه آرام بنشست بر پیش‌گاهز مرگ و ز روز بد اندیشه کرددلش گشت پر درد و رخساره زردبفرمود تا پیش او شد دبیرسرافراز موبد که بودش وزیرهمی خواست تا گنجها بنگردزر و گوهر و جامه‌ها بشمردکه بااو ستاره‌شمر گفته بودز گفتار ایشان برآشفته بودکه باشد ترا زندگانی سه بیستچهارم به مرگت بباید گریستهمی گفت شادی کنم بیست سالکه دارم به رفتن به گیتی همالدگر بیست از داد و بخشش جهانکنم راست با آشکار و نهاننمانم که ویران شود گوشه‌ایبیابد ز من هرکسی توشه‌ایسوم بیست بر پیش یزدان به پایبباشم مگر باشدم رهنمایستاره‌شمر شست و سه سال گفتشمار سه سالش بد اندر نهفتز گفت ستاره‌شمر جست گنجوگرنه نبودش خود از گنج رنجخنک مرد بی‌رنج و پرهیزگاربه ویژه کسی کو بود شهریارچو گنجور بشنید شد پیش گنجبه کار شمردن همی برد رنجبه سختی چنان روزگاری ببردهمه پیش دستور او برشمردچو دستور او برگرفت آن شمارپراندیشه آمد بر شهریاربدو گفت تا بیست و سه سال نیزهمانا نیازت نیاید به چیزز خورد و ز بخشش گرفتم شماردرمهای این لشکر نامدارفرستاده‌ای نیز کاید برتز شاهان وز نامور کشورتبدین سال گنج تو آراستستکه پر زر و سیمست و پر خواستستچو بشنید بهرام و اندیشه کردز دانش غم نارسیده نخوردبدو گفت کوتاه شد داوریکه گیتی سه روزست چون بنگریچو دی رفت و فردا نیامد هنوزنباشم ز اندیشه امروز کوزچو بخشیدنی باشد و تاج و تختنخواهم ز گیتی ازین بیش رختبفرمود پس تا خراج جهاننخواهند نیز از کهان و مهانبه هر شهر مردی پدیدار کردسر خفته از خواب بیدار کردبدان تا نجویند پیکار نیزنیاید ز پیکار افگار نیزز گنج آنچ بایستشان خوردنیز پوشیدنی گر ز گستردنیبدین پرخرد موبدان داد و گفتکه نیک و بد از من نباید نهفتمیان سخنها میانجی بویدنخواهند چیزی کرانجی بویدمرا از به و بتر آگه کنیدز بدها گمانیم کوته کنیدپراگنده شد موبد اندر جهاننماند ایچ نیک و بد اندر نهانبران پر خرد کارها بسته شدز هر کشوری نامه پیوسته شدکه از داد و پیکاری و خواستهخرد شد به مغز اندرون کاستهز بس جنگ و خون ریختن در جهانجوانان ندانند ارج مهاندل آگنده گردد جوان را به چیزنبیند هم از شاه و موبد به نیزبرین‌گونه چون نامه پیوسته شدز خون ریختن شاه دل خسته شدبه هر کشوری کارداری گزیدپر از داد و دانش چنانچون سزیدهم از گنج بد پوشش و خوردشانز پوشیدن و باز گستردشانکه شش ماه دیوان بیاراستیوزان زیردستان درم خواستینهادی بران سیم نام خراجبه دیوان ستاننده با فر و تاجبه شش ماه بستد به شش باز دادنبودی ستاننده زان سیم شادبدان چاره تا مرد پیکار خوننریزد نباشد به بد رهنمونوزان پس نوشتند کارآگهانکه از داد وز ایمنی در جهانکه هر کش درم بد خراجش نبودبه سرش اندرون داوریها فزودز پری به کژی نهادند رویپر از رنج گشتند و پرخاشجویچو آن نامه بر خواند بهرام گوربه دلش اندر افتاد زان کار شورز هر کشوری مرزبانی گزیدپر از داد دلشان چنانچون سزیدبه درگاه یکساله روزی بدادز یزدان نیکی دهش کرد یادبفرمود کان را که ریزند خونگر آرند کژی به کار اندرونبرانند فرمان یزدان برویبدان تا شود هرکسی چاره‌جویبرآمد برین بر بسی روزگاربکی نامه فرمود پس شهریارسوی راستگویان و کارآگهانکجا او پراگنده بد در جهانکه اندر جهان چیست ناسودمندکه آرد برین پادشاهی گزندنوشتند پاسخ که از داد شاهنگردد کسی گرد آیین و راهبشد رای و اندیشهٔ کشت و ورزبه هر کشوری راست بیکار مرزپراگنده بینیم گاوان کارگیا رست از دشت وز کشت‌زارچنین داد پاسخ که تا نیم‌روزکه بالا کند تاج گیتی فروزنباید کس آسود از کشت و ورزز بی‌ارز مردم مجویید ارزکه بی‌کار مردم ز بی‌دانشیستبه بی دانشان بر بباید گریستورا داد باید دو و چار دانگچو شد گرسنه تا نیاید به بانگکسی کو ندارد بر و تخم و گاوتو با او به تندی و زفتی مکاوبه خوبی نوا کن مر او را به گنجکس از نیستی تا نیاید به رنجگر ایدونک باشد زیان از هوانباشد کسی بر هوا پادشاچو جایی بپوشد زمین را ملخبرد سبزی کشتمندان به شختو از گنج تاوان او بازدهبه کشور ز فرموده آواز دهوگر بر زمین گورگاهی بودوگر نابرومند راهی بودکه ناکشته باشد به گرد جهانزمین فرومایگان و مهانکسی کو بدین پایکار منستوگر ویژه پروردگار منستکنم زنده در گور جایی که هستمبادش نشیمن مبادش نشستنهادند بر نامه بر مهر شاههیونی برافگند هر سو به راه

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • پس آگاه شد شنگل از کار شاهز دختر که شد شاه را پیش‌گاهبه دیدار ایران بدش آرزویبر دختر شاه آزاده‌خویفرستاد هندی فرستاده‌ایسخن‌گوی مردی و آزاده‌اییکی عهد نو خواست از شهریارکه دارد به خان اندرون یادگاربه نوی جهاندار عهدی نوشتچو خورشید تابان به باغ بهشتیکی پهلوی نامه از خط شاهفرستاده آورد و بنمود راهفرستاده چون نزد شنگل رسیدسپهدار قنوج خطش بدیدز هندوستان ساز رفتن گرفتز خویشان چینی نهفتن گرفتبیامد به درگاه او هفت شاهکه آیند با رای شنگل به راهیکی شاه کابل دگر هند شاهدگر شاه سندل بشد با سپاهدگر شاه مندل که بد نامدارهمان نیز جندل که بد کامگارابا ژنده پیلان و زنگ و دراییکی چتر هندی به سر بر به پایهمه نامجوی و همه نامدارهمه پاک با طوق و با گوشوارهمه ویژه با گوهر و سیم و زریکی چتر هندی ز طاوس نربه دیبا بیاراسته پشت پیلهمی تافت آن لشکر از چند میلابا هدیهٔ شاه و چندان نثارکه دینار شد خوار بر شهریارهمی راند منزل به منزل سپاهچو زان آگهی یافت بهرامشاهبزرگان ز هر شهر برخاستندپذیره شدن را بیاراستندبیامد شهنشاه تا نهروانخردمند و بیدار و روشن‌رواندو شاه گرانمایه و نیک‌سازرسیدند پس یک به دیگر فرازبه نزدیک اندر فرود آمدندکه با پوزش و با درود آمدندگرفتند مر یکدگر را به بردو شاه سرافراز با تاج و فرپیاده شده لشکر از هر دو رویجهانی سراسر پر از گفت‌وگویدو شاه و دو لشکر رسیده بهمهمی رفت هرگونه از بیش و کمبه زین بر نشستند هر دو سوارهمان پرهنر لشکر نامداربه ایوانها تخت زرین نهادبرو جامهٔ خسرو آیین نهادبه ره بر بره مرغ بریان نهادبه یک تیر پرتاب بر خوان نهادمی آورد و برخواند رامشگرانهمه جام پر از کران تا کرانچو نان خورده شد مجلس شاهواربیاراست پر بوی و رنگ و نگارپرستندگان ایستاده به پایبهشتی شده کاخ و گاه و سرایهمه آلت می سراسر بلورطبقهای زرین ز مشک و بخورز زر افسری بر سر میگساربه پای اندرون کفش گوهرنگارفروماند زان کاخ شنگل شگفتبه می خوردن اندیشه اندر گرفتکه تا این بهشتست یا بوستانهمی بوی مشک آید از دوستانچنین گفت با شاه ایران به رازکه با دخترم راه دیدار سازبفرمود تا خادمان سپاهپدر را گذراند نزدیک ماههمی رفت با خادمان نامدارسرای دگر دید چون نوبهارچو دخترش را دید بر تخت عاجنشسته به آرام با فر و تاجبیامد پدر بر سرش بوسه دادرخان را به رخسار او برنهادپدر زار بگریست از مهر اویهمان بر پدر دختر ماه‌رویهمی دست بر سود شنگل به دستازان کاخ و ایوان و جای نشستسپینود را گفت اینت بهشتبرستی ز کاخ بت‌آرای زشتهمان هدیه‌ها را که آورده بوداگر بدره و تاج و گر برده بودبدو داد با هدیهٔ شهریارشد آن خرم ایوان چو باغ بهاروزان جایگه شد به نزدیک شاههمی کرد مرد اندر ایوان نگاهبزرگان چو خرم شدند از نبیدپرستار او خوابگاهی گزیدسوی خوابگه رفتن آراستندز هرگونه‌ای جامه‌ها خواستندچو پیدا شد این چادر مشک‌رنگستاره بروبر چو پشت پلنگبکردند میخوارگان خواب خوشهمه ناز را دست کرده بکشچنین تا پدید آمد آن زرد جامکه خورشید خوانی مر او را به نامبینداخت آن چادر لاژوردبگسترد بر دشت یاقوت زردبه نخچیر شد شاه بهرام گردشهنشاه هندوستان را ببردچو از دشت نخچیر باز آمدندخجسته پی و بزمساز آمدندچنین هم بگوی و به نخچیر و سورزمانی نبودی ز بهرام دور

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • چو بشنید شد نامه را خواستارشگفتی بماند اندران نامدارچو آن نامه برخواند مرد دبیررخ تاجور گشت همچون زریربدو گفت کای مرد چیره‌سخنبه گفتار مشتاب و تندی مکنبزرگی نماید همی شاه توچنان هم نماید همی راه توکسی باژ خواهد ز هندوستاننباشم ز گوینده همداستانبه لشکر همی گوید این گر به گنجوگر شهر و کشور سپردن به رنجکلنگ‌اند شاهان و من چون عقابوگر خاک و من همچو دریای آبکسی با ستاره نکوشد به جنگنه با آسمان جست کس نام و ننگهنر بهتر از گفتن نابکارکه گیرد ترا مرد داننده خوارنه مردی نه دانش نه کشور نه شهرز شاهی شما را زبانست بهرنهفته همه بوم گنج منستنیاکان بدو هیچ نابرده دستدگر گنج برگستوان و زرهچو گنجور ما برگشاید گرهبه پیلانش باید کشیدن کلیدوگر ژنده پیلش تواند کشیدوگر گیری از تیغ و جوشن شمارستاره شود پیش چشم تو خوارزمین بر نتابد سپاه مراهمان ژنده پیلان و گاه مراهزار ار به هندی زنی در هزاربود کس که خواند مرا شهریارهمان کوه و دریای گوهر مراستبه من دارد اکنون جهان پشت راستهمان چشمهٔ عنبر و عود و مشکدگر گنج کافور ناگشته خشکدگر داروی مردم دردمندبه روی زمین هرک گردد نژندهمه بوم ما را بدین‌سان برستاگر زر و سیمست و گر گوهرستچو هشتاد شاهند با تاج زربه فرمان من تنگ بسته کمرهمه بوم را گرد دریاست راهنیاید بدین خاک‌بر دیو گاهز قنوج تا مرز دریای چینز سقلاب تا پیش ایران زمینبزرگان همه زیردست منندبه بیچارگی در پرست منندبه هند و به چین و ختن پاسباننرانند جز نام من بر زبانهمه تاج ما را ستاینده‌اندپرستندگی را فزاینده‌اندبه مشکوی من دخت فغفور چینمرا خواند اندر جهان‌آفرینپسر دارم از وی یکی شیردلکه بستاند از که به شمشیر دلز هنگام کاوس تا کیقبادازین بوم و برکس نکردست یادهمان نامبردار سیصد هزارز لشکر که خواند مرا شهریارز پیوستگانم هزار و دویستکزیشان کسی را به من راه نیستهمه زاد بر زاد خویش منندکه در هند بر پای پیش منندکه در بیشه شیران به هنگام جنگز آورد ایشان بخاید دو چنگگر آیین بدی هیچ آزاده راکه کشتی به تندی فرستاده راسرت را جدا کردمی از تنتشدی مویه‌گر بر تو پیراهنتبدو گفت بهرام کای نامداراگر مهتری کام کژی مخارمرا شاه من گفت کو را بگویکه گر بخردی راه کژی مجویز درگه دو دانا پدیدار کنزبان‌آور و کامران بر سخنگر ایدونک زیشان به رای و خردیکی بر یکی زان ما بگذردمرا نیز با مرز تو کار نیستکه نزدیک بخرد سخن خوار نیستوگرنه ز مردان جنگاورانکسی کو گراید به گرز گرانگزین کن ز هندوستان صد سوارکه با یک تن از ما کند کارزارنخواهیم ما باژ از مرز توچو پیدا شدی مردی و ارز تو

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • به نرسی چنین گفت یک روز شاهکز ایدر برو با نگین و کلاهخراسان ترا دادم آباد کندل زیردستان به ما شاد کننگر تا نباشی به جز دادگرمیاویز چنگ اندرین رهگذرپدر کرد بیداد و پیچد ازانچو مردی برهنه ز باد خزانبفرمود تا خلعتش ساختندگرانمایه گنجی بپرداختندبدو گفت یزدان پناه تو بادسر تخت خورشید گاه تو بادبه رفتن دو هفته درنگ آمدشتن‌آسان خراسان به چنگ آمدشچو نرسی بشد هفته‌ای برگذشتدل شاه ز اندیشه پردخته گشتبفرمود تا موبد موبدانبرفت و بیاورد چندی ردانبدو گفت شد کار قیصر درازرسولش همی دیر یابد جوازچه مردست و اندر خرد تا کجاستکه دارد روان از خرد پشت راستبدو گفت موبد انوشه بدیجهاندار و با فره ایزدییکی مرد پیرست با رای و شرمسخن گفتنش چرب و آواز نرمکسی کش فلاطون به دست اوستادخردمند و بادانش و بانژادیکی برمنش بود کامد ز رومکنون خیره گشت اندرین مرز و بومبپژمرد چون لاله در ماه دیتنش خشک و رخساره همرنگ نیهمه کهترانش به کردار میشکه روز شکارش سگ آید به پیشبه کندی و تندی بما ننگریدوزین مرز کس را به کس نشمریدبه موبد چنین گفت بهرام گورکه یزدان دهد فر و دیهیم و زورمرا گر جهاندار پیروز کردشب تیره بر بخت من روز کردیکی قیصر روم و قیصر نژادفریدون ورا تاج بر سر نهادبزرگست وز سلم دارد نژادز شاهان فزون‌تر به رسم و به دادکنون مردمی کرد و فرزانگیچو خاقان نیامد به دیوانگیورا پیش خوانیم هنگام بارسخن تا چه گوید که آید به کاروزان پس به خوبی فرستمش بازز مردم نیم در جهان بی‌نیازیکی رزم جوید سپاه آورددگر بزم و زرین کلاه آوردمرا ارج ایشان بباید شناختبزرگ آنک با نامداران بساختبرو آفرین کرد موبد به مهرکه شادان بدی تا بگردد سپهر

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • دگر هفته تنها به نخچیر شددژم بود با ترکش و تیر شدز خورشید تابنده شد دشت گرمسپهبد ز نخچیر برگشت نرمسوی کاخ بازارگانی رسیدبه هر سو نگه کرد و کس را ندیدببازارگان گفت ما را سپنجتوان داد کز ما نبینی تو رنجچو بازارگانش فرود آوریدمر او را یکی خوابگه برگزیدهمی بود نالان ز درد شکمبه بازارگان داد لختی درمبدو گفت لختی نبید کهنابا مغز بادام بریان بکناگر خانگی مرغ باشد رواستکزین آرزوها دلم را هواستنیاورد بازارگان آنچ گفتنبد مغز بادامش اندر نهفتچو تاریک شد میزبان رفت نرمیکی مرغ بریان بیاورد گرمبیاراست خوان پیش بهرام بردبه بازارگان گفت بهرام گردکه از تو نبید کهن خواستمزبان را به خواهش بیاراستمنیاوردی و داده بودم درمکه نالنده بودم ز درد شکمچنین داد پاسخ که ای بی‌خردنداری خرد کو روان پروردچو آوردم این مرغ بریان گرمفزون خواستن نیست آیین و شرمچو بشنید بهرام زو این سخنبشد آرزوی نبید کهنپشیمان شد از گفت خود نان بخوردبرو نیز یاد گذشته نکردچو هنگامهٔ خوابش آمد بخفتبه بازارگان نیز چیزی نگفتز دریای جوشان چو خور بردمیدشد آن چادر قیرگون ناپدیدهمی گفت پرمایه بازارگانبه شاگرد کای مرد ناکاردانمران مرغ کارزش نبد یک درمخریدی به افزون و کردی ستمگر ارزان خریدی ابا این سوارنبودی مرا تیره شب کارزارخریدی مر او را به دانگی پنیربدی با من امروز چون آب و شیربدو گفت اگر این نه کار منستچنان دان که مرغ از شمار منستتو مهمان من باش با این سواربدین مرغ با من مکن کارزارچو بهرام برخاست از خواب خوشبشد نزد آن بارهٔ دست‌کشکه زین برنهد تا به ایوان شودکلاهش ز ایوان به کیوان شودچو شاگرد دیدش به بهرام گفتکه امروز با من به بد باش جفتبشد شاه و بنشست بر تخت اویشگفتی فروماند از بخت اویجوان رفت و آورد خایه دویستبه استاد گفت ای گرامی مه‌ایستیکی مرغ بریان با نان گرمنبید کهن آر و بادام نرمبشد نزد بهرام گفت ای سوارهمی خایه کردی تو دی خواستارکنون آرزوها بیاریم گرمهم از چندگونه خورشهای نرمبگفت این و زان پس به بازار شدبه ساز دگرگون خریدار شدشکر جست و بادام و مرغ و برهکه آرایش خوان کند یکسرهمی و زعفران برد و مشک و گلابسوی خانه شد با دلی پرشتاببیاورد خوان با خورشهای نغزجوان بر منش بود و پاکیزه‌مغزچو نان خورده شد جام پر می‌ببردنخستنی به بهرام خسرو سپردبدین‌گونه تا شاد و خرم شدندز خردک به جام دمادم شدندچنین گفت با میزبان شهریارکه بهرام ما را کند خواستارشما می گسارید و مستان شویدمجنبید تا می پرستان شویدبمالید پس باره را زین نهادسوی گلشن آمد ز می گشته شادبه بازارگان گفت چندین مکوشاز افزونی این مرد ارزان فروشبه دانگی مرا دوش بفروختیهمی چشم شاگرد را دوختیکه مرغی خریدی فزون از بهانهادی مرا در دم اژدهابگفت این به بازارگان و برفتسوی گاه شاهی خرامید تفتچو خورشید بر تخت بنمود تاججهانبان نشست از بر تخت عاجبفرمود خسرو به سالار بارکه بازارگان را کند خواستاربیارند شاگر با او بهمیکی شاد ازیشان و دیگر دژمچو شاگرد و استاد رفتند زودبه پیش شهنشاه ایران چو دودچو شاگرد را دید بنواختشبر مهتران شاد بنشاختشیکی بدره بردند نزدیک اویکه چون ماه شد جان تاریک اویبه بازارگان گفت تا زنده‌ایچنان دان که شاگرد را بنده‌ایهمان نیز هر ماهیانی دوباردرم شست گنجی بروبر شماربه چیز تو شاگرد مهمان کنددل مرد آزاده خندان کندبه موبد چنین گفت زان پس که شاهچو کار جهان را ندارد نگاهچه داند که مردم کدامست بهچگونه شناسد کهان را ز مه

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • دگر روز چون تاج بفروخت هورجهاندار شد سوی نخچیر گورکمان را به زه بر نهاده سپاهپس لشکر اندر همی رفت شاهچنین گفت هرکو کمان را به دستبمالد گشاید به اندازه شستنباید زدن تیر جز بر سرونکه از سینه پیکانش آید برونیکی پهلوان گفت کای شهریارنگه کن بدین لشکر نامدارکه با کیست زین‌گونه تیر و کمانبداندیش گر مرد نیکی گمانمگر باشد این را گشاد برتکه جاوید بادا سر و افسرتچو تو تیر گیری و شمشیر و گرزازان خسروی فر و بالای برزهمه لشکر از شاه دارند شرمز تیر و کمانشان شود دست نرمچنین داد پاسخ که این ایزدیستکزو بگذری زور بهرام چیستبرانگیخت شبدیز بهرام راهمی تیز کرد او دلارام راچو آمدش هنگام بگشاد شستبر گور را با سرونش ببستهم‌انگاه گور اندر آمد به سربرفتند گردان زرین کمرشگفت اندران زخم او ماندندیکایک برو آفرین خواندندکه کس پر و پیکان تیرش ندیدبه بالای آن گور شد ناپدیدسواران جنگی و مردان کینسراسر برو خواندند آفرینبدو پهلوان گفت کای شهریارمبیناد چشمت بد روزگارسواری تو و ما همه بر خریمهم از خروران در هنر کمتریمبدو گفت شاه این نه تیر منستکه پیروزگر دستگیر منستکرا پشت و یاور جهاندار نیستازو خوارتر در جهان خوار نیستبرانگیخت آن بارکش را ز جایتو گفتی شد آن باره پران هماییکی گور پیش آمدش ماده بودبچه پیش ازو رفته او مانده بودیکی تیغ زد بر میانش سواربدونیم شد گور ناپایداررسیدند نزدیک او مهترانسرافراز و شمشیر زن کهترانچو آن زخم دیدند بر ماده گورخردمند گفت اینت شمشیر و زورمبیناد چشم بد این شاه رانماند به جز بر فلک ماه راسر مهتران جهان زیر اوستفلک زیر پیکان و شمشیر اوستسپاه از پس‌اندر همی تاختندبیابان ز گوران بپرداختندیکی مرد بر گرد لشکر بگشتکه یک تن مباد اندرین پهن دشتکه گوری فروشد به بازارگانبدیشان دهند این همه رایگانز بر کوی با نامداران جزببردند بسیار دیبا و خزبپذرفت و فرمود تا باژ و ساونخواهند اگر چندشان بود تاوازان شهرها هرک درویش بودوگر نانش از کوشش خویش بودز بخشیدن او توانگر شدندبسی نیز با تخت و افسر شدندبه شهر اندر آمد ز نخچیرگاهبکی هفته بد شادمان با سپاهبرفتی خوش‌آواز گوینده‌ایخردمند و درویش جوینده‌ایبگفتی که ای دادخواهندگانبه یزدان پناهید از بندگانکسی کو بخفتست با رنج ماوگر نیستش بهره از گنج مابه میدان خرامید تا شهریارمگر بر شما نوکند روزگاردگر هرک پیرست و بیکار و سستهمان کو جوانست و ناتن درستوگر وام دارد کسی زین گروهشدست از بد وام خواهان ستوهوگر بی‌پدر کودکانند نیزازان کس که دارد بخواهند چیزبود مام کودک نهفته نیازبدوبر گشایم در گنج بازوگر مایه‌داری توانگر بمردبدین مرز ازو کودکان ماند خردگنه کار دارد بدان چیز رایندارد به دل شرم و بیم خدایسخن زین نشان کس مدارید بازکه از رازداران منم بی‌نیازتوانگر کنم مرد درویش رابه دین آورم جان بدکیش رابتوزیم فام کسی کش درمنباشد دل خویش دارد به غمدگر هرک دارد نهفته نیازهمی دارد از تنگی خویش رازمر او را ازان کار بی‌غم کنمفزون شادی و اندهش کم کنمگر از کارداران بود رنج نیزکه او از پدرمرده‌ای خواست چیزکنم زنده بر دار بیداد راکه آزرد او مرد آزاد راگشادند زان پس در گنج بازتوانگر شد آنکس که بودش نیازز نخچیرگه سوی بغداد رفتخرد یافته با دلی شاد رفتبرفتند گردنکشان پیش اویز بیگانه و آنک بد خویش اویبفرمود تا بازگردد سپاهبیامد به کاخ دلارای شاهشبستان زرین بیاراستندپرستندگان رود و می خواستندبتان چامه و چنگ برساختندز بیگانه ایوان بپرداختندز رود و می و بانگ چنگ و سرودهوا را همی داد گفتی درودبه هر شب ز هر حجره یک دست‌بندببردند تا دل ندارد نژنددو هفته همی بود دل شادماندر گنج بگشاد روز و شباندرم داد و آمد به شهر صطخربه سر بر نهاد آن کیان تاج فخرشبستاان خود را چو در باز کردبتان را ز گنج درم ساز کردبه مشکوی زرین هرانکس که تاجنبودش بزیر اندرون تخت عاجازان شاه ایران فراوان ژکیدبرآشفت وز روزبه لب گزیدبدو گفت من باژ روم و خزربدیشان دهم چون بیاری بدرهم‌اکنون به خروار دینار خواهز گنج ری و اصفهان باژ خواهشبستان برین‌گونه ویران بودنه از اختر شاه ایران بودز هر کشوری باژ نو خواستندزمین را به دیبا بیاراستندبرین‌گونه یک چند گیتی بخوردبه بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • همی بود یک چند با مهترانمی روشن و جام و رامشگرانبهار آمد و شد جهان چون بهشتبه خاک سیه بر فلک لاله کشتهمه بومها پر ز نخجیر گشتبجوی آبها چون می و شیر گشتگرازیدن گور و آهو به شخکشیدند بر سبزه هر جای نخهمه جویباران پر از مشک دمبسان گل نارون می به خمبگفتند با شاه بهرام گورکه شد دیر هنگام نخچیر گورچنین داد پاسخ که مردی هزارگزین کرد باید ز لشکر سوارسوی تور شد شاه نخچیرجویجهان گشت یکسر پر از گفت‌وگویز گور و ز غرم و ز آهو جهانبپرداختند آن دلاور مهانسه دیگر چو بفروخت خورشید تاجزمین زرد شد کوه و دریا چو عاجبه نخچیر شد شهریار دلیریکی اژدها دید چون نره شیربه بالای او موی زیر سرشدو پستان بسان زنان از برشکمان را به زه کرد و تیر خدنگبزد بر بر اژدها بی‌درنگدگر تیز زد بر میان سرشفروریخت چون آب خون از برشفرود آمد و خنجری برکشیدسراسر بر اژدها بردریدیکی مرد برنا فروبرده بودبه خون و به زهر اندر افسرده بودبران مرد بسیار بگریست زاروزان زهر شد چشم بهرام تاروزانجا بیامد به پرده‌سرایمی آورد و خوبان بربط سرایچو سی روز بگذشت ز اردیبهشتشد از میوه پالیزها چون بهشتچنان ساخت کاید به تور اندرونپرستنده با او یکی رهنمونبه شبگیر هرمزد خرداد ماهازان دشت سوی دهی رفت‌شاهببیند که اندر جهان داد هستبجوید دل مرد یزدان‌پرستهمی راند شبدیز را نرم‌نرمبرین‌گونه تا روز برگشت گرمهمی‌راند حیران و پیچان به راهبه خواب و به آب آرزومند شاهچنین تا به آباد جایی رسیدبه هامون به نزد سرایی رسیدزنی دید بر کتف او بر سبویز بهرام خسرو بپوشید رویبدو گفت بهرام کایدر سپنجدهید ار نه باید گذشتن به رنجچنین گفت زن کای نبرده سوارتو این خانه چون خانهٔ خویش دارچو پاسخ شنید اسپ در خانه راندزن میزبان شوی را پیش خواندبدو گفت کاه آر و اسپش بمالچو گاه جو آید بکن در جوالخود آمد به جایی که بودش نهفتز پیش اندرون رفت و خانه برفتحصیری بگسترد و بالش نهادبه بهرام بر آفرین کرد یادسوی خانهٔ آب شد آب بردهمی در نهان شوی را برشمردکه این پیر و ابله بماند به جایهرانگه که بیند کس اندر سراینباشد چنین کار کار زنانمنم لشکری‌دار دندان کنانبشد شاه بهرام و رخ را بشستکزان اژدها بود ناتن درستبیامد نشست از بر آن حصیربدر خانه بر پای بد مرد پیربیاورد خوانی و بنهاد راستبرو تره و سرکه و نان و ماستبخورد اندکی نان و نالان بخفتبه دستار چینی رخ اندر نهفتچو از خواب بیدار شد زن بشویهمی گفت کای زشت ناشسته رویبره کشت باید ترا کاین سواربزرگست و از تخمهٔ شهریارکه فر کیان دارد و نور ماهنماند همی جز به بهرامشاهچنین گفت با زن گرانمایه شویکه چندین چرا بایدت گفت‌وگوینداری نمکسود و هیزم نه نانچه سازی تو برگ چنین میهمانبره‌ کشتی و خورد و رفت این سوارتو شو خر به انبوهی اندر گذارزمستان و سرما و باد دمانبه پیش آیدت یک زمان بی‌گمانهمی گفت انباز و نشنید زنکه هم نیک‌پی بود و هم رای‌زنبره کشته شد هم به فرجام کاربه گفتار آن زن ز بهر سوارچو شد کشته دیگی هریسه بپختبرند آتش از هیزم نیم‌سختبیاورد چیزی بر شهریاربرو خایه و تره جویباریکی پاره بریان ببرد از برههمان پخته چیزی که بد یکسرهچو بهرام دست از خورشها بشستهمی بود بی‌خواب و ناتن‌درستچو شب کرد با آفتاب انجمنکدوی می و سنجد آورد زنبدو گفت شاه ای زن کم‌سخنیکی داستان گوی با من کهنبدان تا به گفتار تو می خوریمبه می درد و اندوه را بشکریمبتو داستان نیز کردم یلهز بهرامت آزادیست ار گلهزن کم‌سخن گفت آری نکوستهم آغاز هر کار و فرجام ازوستبدو گفت بهرام کاین است و بسازو دادجویی نبینند کسزن برمنش گفت کای پاک‌رایبرین ده فراوان کس است و سرایهمیشه گذار سواران بودز دیوان و از کارداران بودیکی نام دزدی نهد بر کسیکه فرجام زان رنج یابد بسیز بهر درم گرددش کینه‌کشکه ناخوش کند بر دلش روز خوشزن پاک‌تن را به آلودگیبرد نام و آرد به بیهودگیزیانی بود کان نیابد به گنجز شاه جهاندار اینست رنجپراندیشه شد زان سخن شهریارکه بد شد ورا نام زان مایه‌کارچنین گفت پس شاه یزدان‌شناسکه از دادگر کس ندارد سپاسدرشتی کنم زین سخن ماه چندکه پیدا شود داد و مهر از گزندشب تیره ز اندیشه پیچان بخفتهمه شب دلش با ستم بود جفتبدانگه که شب چادر مشک‌بویبدرید و بر چرخ بنمود رویبیامد زن از خانه با شوی گفتکه هرکاره و آتش آر از نهفتز هرگونه تخم اندرافگن به آبنباید که بیند ورا آفتابکنون تا بدوشم ازین گاو شیرتو این کار هرکاره، آسان مگیربیاورد گاو از چراگاه خویشفراوان گیا برد و بنهاد پیشبه پستانش بر دست مالید و گفتبه نام خداوند بی‌یار و جفتتهی بود پستان گاوش ز شیردل میزبان جوان گشت پیرچنین گفت با شوی کای کدخدایدل شاه گیتی دگر شد برانستمکاره شد شهریار جهاندلش دوش پیچان شد اندر نهانبدو گفت شوی از چه گویی همیبه فال بد اندر چه جویی همیچنین گفت زن کای گرانمایه شویمرا بیهده نیست این گفت‌وگویچو بیدادگر شد جهاندار شاهز گردون نتابد ببایست ماهبه پستانها در شود شیرخشکنبودی به نافه درون نیز مشکزنا و ربا آشکارا شوددل نرم چون سنگ خارا شودبه دشت اندرون گرگ مردم خوردخردمند بگریزد از بی‌خردشود خایه در زیر مرغان تباههرانگه که بیدادگر گشت شاهچراگاه این گاو کمتر نبودهم آبشخورش نیز بتر نبودبه پستان چنین خشک شد شیراویدگرگونه شد رنگ و آژیر اویچو بهرامشاه این سخنها شنودپشیمانی آمدش ز اندیشه زودبه یزدان چنین گفت کای کردگارتوانا و دانندهٔ روزگاراگر تاب گیرد دل من ز دادازین پس مرا تخت شاهی مبادزن فرخ پاک یزدان‌پرستدگر باره بر گاو مالید دستبه نام خداوند زردشت گفتکه بیرون گذاری نهان از نهفتز پستان گاوش ببارید شیرزن میزبان گفت کای دستگیرتو بیداد را کرده‌ای دادگروگرنه نبودی ورا این هنرازان پس چنین گفت با کدخدایکه بیداد را داد شد باز جایتو با خنده و رامشی باش زینکه بخشود بر ما جهان‌آفرینبه هرکاره چون شیربا پخته شدزن و مرد زان کار پردخته شدبه نزدیک مهمان شد آن پاک‌رایهمی برد خوان از پسش کدخداینهاده بدو کاسهٔ شیرباچه نیکو بدی گر بدی زیرباازان شیربا شاه لختی بخوردچنین گفت پس با زن رادمردکه این تازیانه به درگاه بربیاویز جایی که باشد گذرنگه کن یکی شاخ بر در بلندنباید که از باد یابد گزندازان پس ببین تا که آید ز راههمی کن بدین تازیانه نگاهخداوند خانه بپویید سختبیاویخت آن شیب شاه از درختهمی داشت آن را زمانی نگاهپدید آمد از راه بی‌مر سپاههرانکس که این تازیانه بدیدبه بهرامشاه آفرین گستریدپیاده همه پیش شیب درازبرفتند و بردند یک یک نماززن و شوی گفت این به جز شاه نیستچنین چهره جز درخور گاه نیستپر از شرم رفتند هر دو ز راهپیاده دوان تا به نزدیک شاهکه شاها بزرگا ردا بخرداجهاندار و بر موبدان موبدابدین خانه درویش بد میزبانزنی بی‌نوا شوی پالیزبانبران بندگی نیز پوزش نمودهمان شاه ما را پژوهش نمودکه چون تو بدین جای مهمان رسیدبدین بی‌نوا خانه و مان رسیدبدو گفت بهرام کای روزبهترا دادم این مرز و این خوب دههمیشه جز از میزبانی مکنبرین باش و پالیزبانی مکنبگفت این و خندان بشد زان سراینشست از بر بارهٔ بادپایبشد زان ده بی‌نوا شهریاربیامد به ایوان گوهرنگار

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • https://youtu.be/T81J0FEVD_0

    هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

    چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

    یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

    پرده برانداختی کار به اتمام رفت

    ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

    سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

    مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

    خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

    عارف مجموع را در پس دیوار صبر

    طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

    گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

    حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

    هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

    آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

    ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

    راه به جایی نَبُرد هر که به اَقدام رفت

    همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

    می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت

    --- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message
  • چنان بد که روزی به نخچیر شیرهمی رفت با چند گرد دلیربشد پیر مردی عصایی به دستبدو گفت کای شاه یزدان‌پرستبه راهام مردیست پرسیم و زرجهودی فریبنده و بدگهربه آزادگی لنبک آبکشبه آرایش خوان و گفتار خوشبپرسید زان کهتران کاین کیندبه گفتار این پیر سر بر چیندچنین گفت با او یکی نامدارکه ای با گهر نامور شهریارسقاایست این لنبک آبکشجوانمرد و با خوان و گفتار خوشبه یک نیم روز آب دارد نگاهدگر نیمه مهمان بجوید ز راهنماند به فردا از امروز چیزنخواهد که در خانه باشد به نیزبه راهام بی‌بر جهودیست زفتکجا زفتی او نشاید نهفتدرم دارد و گنج و دینار نیزهمان فرش دیبا و هرگونه چیزمنادیگری را بفرمود شاهکه شو بانگ زن پیش بازارگاهکه هرکس که از لنبک آبکشخرد آب خوردن نباشدش خوشهمی بود تا زرد گشت آفتابنشست از بر باره بی‌زور و تابسوی خانهٔ لنبک آمد چو بادبزد حلقه بر درش و آواز دادکه من سرکشی‌ام ز ایران سپاهچو شب تیره شد بازماندم ز شاهدرین خانه امشب درنگم دهیهمه مردمی باشد و فرهیببد شاد لنبک ز آواز اویوزان خوب گفتار دمساز اویبدو گفت زود اندر آی ای سوارکه خشنود باد ز تو شهریاراگر با تو ده تن بدی به بدیهمه یک به یک بر سرم مه بدیفرود آمد از باره بهرامشاههمی داشت آن باره لنبک نگاهبمالید شادان به چیزی تنشیکی رشته بنهاد بر گردنشچو بنشست بهرام لنبک دویدیکی شهره شطرنج پیش آوریدیکی کاسه آورد پر خوردنیبیاورد هرگونه آوردنیبه بهرام گفت ای گرانمایه مردبنه مهره بازی از بهر خوردبدید آنک کلنبک بدو داد شاهبخندید و بنهاد بر پیش گاهچو نان خورده شد میزبان در زمانبیاورد جامی ز می شادمانهمی خورد بهرام تا گشت مستبه خوردنش آنگه بیازید دستشگفت آمد او را ازان جشن اویوزان خوب گفتار وزان تازه رویبخفت آن شب و بامداد پگاهاز آواز او چشم بگشاد شاهچنین گفت لنبک به بهرام گورکه شب بی نوا بد همانا ستوریک امروز مهمان من باش وبسوگر یار خواهی بخوانیم کسبیاریم چیزی که باید به جاییک امروز با ما به شادی بپایچنین گفت با آبکش شهریارکه امروز چندان نداریم کارکه ناچار ز ایدر بباید شدنهم اینجا به نزد تو خواهم بدنبسی آفرین کرد لنبک برویز گفتار او تازه‌تر کرد رویبشد لنبک و آب چندی کشیدخریدار آبش نیامد پدیدغمی گشت و پیراهنش درکشیدیکی آبکش را به بر برکشیدبها بستد و گوشت بخرید زودبیامد سوی خانه چون باد و دودبپخت و بخوردند و می خواستندیکی مجلس دیگر آراستندبیود آن شب تیره با می به دستهمان لنبک آبکش می‌پرستچو شب روز شد تیز لنبک برفتبیامد به نزدیک بهرام تفتبدو گفت روز سیم شادباشز رنج و غم و کوشش آزاد باشبزن دست با من یک امروز نیزچنان دان که بخشیده‌ای زر و چیزبدو گفت بهرام کین خود مبادکه روز سه دیگر نباشیم شادبرو آبکش آفرین خواند و گفتکه بیداردل باش و با بخت جفتبه بازار شد مشک و آلت ببردگروگان به پرمایه مردی سپردخرید آنچ بایست و آمد دوانبه نزدیک بهرام شد شادمانبدو گفت یاری ده اندر خورشکه مرد از خورشها کند پرورشازو بستد آن گوشت بهرام زودبرید و بر آتش خورشها فزودچو نان خورده شد می‌گرفتند و جامنخست از شهنشاه بردند نامچو می خورده شد خواب را جای کردبه بالین او شمع بر پای کردبه روز چهارم چو بفروخت هورشد از خواب بیدار بهرام گوربشد میزبان گفت کای نامدارببودی درین خانهٔ تنگ و تاربدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ایگر از شاه ایران هراسان نه‌ایدو هفته بدین خانهٔ بی‌نوابباشی گر آید دلت را هوابرو آفرین کرد بهرامشاهکه شادان و خرم بدی سال و ماهسه روز اندرین خانه بودیم شادکه شاهان گیتی گرفتیم یادبه جایی بگویم سخنهای توکه روشن شود زو دل و رای توکه این میزبانی ترا بر دهدچو افزون دهی تخت و افسر دهدبیامد چو گرد اسپ را زین نهادبه نخچیرگه رفت زان خانه شادهمی کرد نخچیر تا شب ز کوهبرآمد سبک بازگشت از گروه

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • چو بر تخت بنشست بهرام گوربرو آفرین کرد بهرام و هورپرستش گرفت آفریننده راجهاندار و بیدار و بیننده راخداوند پیروزی و برتریخداوند افزونی و کمتریخداوند داد و خداوند رایکزویست گیتی سراسر به پایازان پس چنین گفت کاین تاج و تختازو یافتم کافریدست بختبدو هستم امید و هم زو هراسوزو دارم از نیکویها سپاسشما هم بدو نیز نازش کنیدبکوشید تا عهد او نشکنیدزبان برگشادند ایرانیانکه بستیم ما بندگی را میانکه این تاج بر شاه فرخنده بادهمیشه دل و بخت او زنده بادوزان پس همه آفرین خواندندهمه بر سرش گوهر افشاندندچنین گفت بهرام کای سرکشانز نیک و بد روز دیده نشانهمه بندگانیم و ایزد یکیستپرستش جز او را سزاوار نیستز بد روز بی‌بیم داریمتانبه بدخواه حاجت نیاریمتانبگفت این و از پیش برخاستندبرو آفرین نو آراستندشب تیره بودند با گفت‌وگویچو خورشید بر چرخ بنمود رویبه آرام بنشست بر گاه شاهبرفتند ایرانیان بارخواهچنین گفت بهرام با مهترانکه این نیکنامان و نیک‌اخترانبه یزدان گراییم و رامش کنیمبتازیم و دل زین جهان برکنیمبگفت این و اسپ کیان خواستندکیی بارگاهش بیاراستندسه دیگر چو بنشست بر تخت گفتکه رسم پرستش نباید نهفتبه هستی یزدان گوایی دهیمروان را بدین آشنایی دهیمبهشتست و هم دوزخ و رستخیزز نیک و ز بد نیست راه گریزکسی کو نگرود به روز شمارمر او را تو بادین و دانا مداربه روز چهارم چو بر تخت عاجبسر بر نهاد آن پسندیده تاجچنین گفت کز گنج من یک زماننیم شاد کز مردم شادماننیم خواستار سرای سپنجنه از بازگشتن به تیمار و رنجکه آنست جاوید و این ره‌گذارتو از آز پرهیز و انده مداربه پنجم چنین گفت کز رنج کسنیم شاد تا باشدم دست‌رسبه کوشش بجوییم خرم بهشتخنک آنک جز تخم نیکی نکشتششم گفت بر مردم زیردستمبادا که هرگز بجویم شکستجهان را ز دشمن تن‌آسان کنیمبداندیشگان را هراسان کنیمبه هفتم چو بنشست گفت ای مهانخردمند و بیدار و دیده جهانچو با مردم زفت زفتی کنیمهمی با خردمند جفتی کنیمهرانکس که با ما نسازند گرمبدی بیش ازان بیند او کز پدرمهرانکس که فرمان ما برگزیدغم و درد و رنجش نباید کشیدبه هشتم چو بنشست فرمود شاهجوانوی را خواندن از بارگاهبدو گفت نزدیک هر مهتریبه هر نامداری و هر کشورییکی نامه بنویس با مهر و دادکه بهرام بنشست بر تخت شادخداوند بخشایش و راستیگریزنده از کژی و کاستیکه با فر و برزست و با مهر و دادنگیرد جز از پاک دادار یادپذیرفتم آن را که فرمان بردگناه آن سگالد که درمان برد؟نشستم برین تخت فرخ پدربر آیین طهمورث دادگربه داد از نیاکان فزونی کنمشما را به دین رهنمونی کنمجز از راستی نیست با هرکسیاگر چند ازو کژی آید بسیبران دین زردشت پیغمبرمز راه نیاکان خود نگذرمنهم گفت زردشت پیشین برویبراهیم پیغمبر راست‌گویهمه پادشاهید بر چیز خویشنگهبان مرز و نگهبان کیشبه فرزند و زن نیز هم پادشاخنک مردم زیرک و پارسانخواهیم آگندن زر به گنجکه از گنج درویش ماند به رنجگر ایزد مرا زندگانی دهدبرین اختران کامرانی دهدیکی رامشی نامه خوانید نیزکزان جاودان ارج یابید و چیزز ما بر همه پادشاهی درودبه ویژه که مهرش بود تار و پودنهادند بر نامه‌ها بر نگینفرستادگان خواست با آفرینبرفتند با نامه‌ها موبدانسواران بینادل و بخردان

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • ز شاهیش بگذشت چون هفت سالهمه موبدان زو به رنج و وبالسر سال هشتم مه فوردینکه پیدا کند در جهان هور دینیکی کودک آمدش هرمزد روزبه نیک اختر و فال گیتی فروزهم‌آنگه پدر کرد بهرام نامازان کودک خرد شد شادکامبه در بر ستاره‌شمر هرک بودکه شایست گفتار ایشان شنودیکی مایه‌ور بود با فر و هوشسر هندوان بود نامش سروشیکی پارسی بود هشیار نامکه بر چرخ کردی به دانش لگامبفرمود تا پیش شاه آمدندهشیوار و جوینده راه آمدندبه صلاب کردند ز اختر نگاههم از زیچ رومی بجستند راهاز اختر چنان دید خرم نهانکه او شهریاری بود در جهانابر هفت کشور بود پادشاگو شاددل باشد و پارسابرفتند پویان بر شهریارهمان زیچ و صلابها بر کناربگفتند با تاجور یزدگردکه دانش ز هرگونه کردیم گردچنان آمد اندر شمار سپهرکه دارد بدین کودک خرد مهرمر او را بود هفت کشور زمینگرانمایه شاهی بود بافرینز گفتارشان شاد شد شهریارببخشیدشان گوهر شاهوارچو ایشان برفتند زان بارگاهرد و موبد و پاک دستور شاهنشستند و جستند هرگونه رایکه تا چارهٔ آن چه آید به جایگرین کودک خرد خوی پدرنگیرد شو خسروی دادگرگر ایدونک خوی پدر دارد اویهمه بوم زیر و زبر دارد اوینه موبد بود شاد و نه پهلواننه او در جهان شاد روشن‌روانهمه موبدان نزد شاه آمدندگشاده‌دل و نیک‌خواه آمدندبگفتند کاین کودک برمنشز بیغاره دورست و ز سرزنشجهان سربسر زیر فرمان اوستبه هر کشوری باژ و پیمان اوستنگه کن به جایی که دانش بودز داننده کشور به رامش بودز پرمایگان دایگانی گزینکه باشد ز کشور برو آفرینهنر گیرد این شاه خرم نهانز فرمان او شاد گردد جهانچو بشنید زان موبدان یزدگردز کشور فرستادگان کرد گردهم‌انگه فرستاد کسها به رومبه هند و به چین و به آباد بومهمان نامداری سوی تازیانبشد تا ببیند به سود و زیانبه هر سو همی رفت خواننده‌ایکه بهرام را پروراننده‌ایبجوید سخنگوی و دانش‌پذیرسخن‌دان و هر دانشی یادگیربیامد ز هر کشوری موبدیجهاندیده و نیک‌پی بخردیچو یکسر بدان بارگاه آمدندپژوهنده نزدیک شاه آمدندبپرسید بسیار و بنواختشانبه هر برزنی جایگه ساختشانبرفتند نعمان و منذر به شببسی نامداران گرد از عرببزرگان چو در پارس گرد آمدندبر تاجور یزدگرد آمدندهمی گفت هرکس که ما بنده‌ایمسخن بشنویم و سراینده‌ایمکه باید چنین روزگار از مهانکه بایسته فرزند شاه جهانبه بر گیرد و دانش آموزدشدل از تیرگیها بیفروزدشز رومی و هندی و از پارسینجومی و گر مردم هندسیهمه فیلسوفان بسیاردانسخن‌گوی وز مردم کاردانبگفتند هریک به آواز نرمکه ای شاه باداد و با رای و شرمهمه سربسر خاک پای توایمبه دانش همه رهنمای توایمنگر تا پسندت که آید همیوگر سودمندت که آید همیچنین گفت منذر که ما بنده‌ایمخود اندر جهان شاه را زنده‌ایمهنرهای ما شاه داند همهکه او چون شبانست و ما چون رمهسواریم و گردیم و اسپ افگنیمکسی را که دانا بود بشکنیمستاره‌شمر نیست چون ما کسیکه از هندسه بهره دارد بسیپر از مهر شاهست ما را روانبه زیر اندرون تازی اسپان دمانهمه پیش فرزند تو بنده‌ایمبزرگی وی را ستاینده‌ایم

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message

  • چو بنشست بر گاه شاه اردشیربیاراست آن تخت شاپور پیرکمر بست و ایرانیان را بخواندبر پایهٔ تخت زرین نشاندچنین گفت کز دور چرخ بلندنخواهم که باشد کسی را گزندجهان گر شود رام با کام منببینند تیزی و آرام منور ایدونک با ما نسازد جهانبسازیم ما با جهان جهانبرادر جهان ویژه ما را سپردازیرا که فرزند او بود خردفرستم روان ورا آفرینکه از بدسگالان بشست او زمینچو شاپور شاپور گردد بلندشود نزد او گاه و تاج ارجمندسپارم بدو گاه و تاج و سپاهکه پیمان چنین کرد شاپور شاهمن این تخت را پایکار وی‌امهمان از پدر یادگار وی‌امشما یکسره داد یاد آوریدبکوشید و آیین و داد آوریدچنان دان که خوردیم و بر ما گذشتچو مردی همه رنج ما باد گشتچو ده سال گیتی همی داشت راستبخورد و ببخشید چیزی که خواستنجست از کسی باژ و ساو و خراجهمی رایگان داشت آن گاه و تاجمر او را نکوکار زان خواندندکه هرکس تن‌آسان ازو ماندندچو شاپور گشت از در تاج و گاهمر او را سپرد آن خجسته کلاهنگشت آن دلاور ز پیمان خویشبه مردی نگه داشت سامان خویش

    ---

    Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message