Afleveringen
-
آژاریان - نبرد سایه ها
فصل پنجم
سایه های خونین
نویسنده و گوینده: امیرحسین زارع
با گذر از یک تنگای مخوف میان صخره های سر به فلک کشیده، وارد دره مارپیچی شدند. دیواره های دره به قدری بلند بود که حتی نور به سختی به کف آن میرسید. خوف در فضا حاکم بود و سربازان بیصبرانه منتظر گذر از این منطقه وهمناک بودند. کمی جلوتر، اسب ها متوقف شدند. گویا قدرتی در آنجا حاکم بود که هیچ کدام جرأت ادامه حرکت را نداشتند.
-
آژاریان
فصل پنجم - آفتاب و صحرا
نویسنده و گوینده: امیرحسین زارع
جمعیت دیوان خاموش شدند. کسی جرأت نکرد سخنی بگوید. اما حقیقتی که در پردهای از تاریکی پنهان مانده بود، در میان شعلههای سرخ اردوگاه زبانه میکشید: کیادیو،با پدرش هزاران فرق داشت. اما این حقیقت هنوز در پردهای از ابهام بود. تنها زمان میتوانست پرده از سرنوشت کیادیو و خون سرکشی که در رگهایش جاری بود، بردارد. دیو ها نیاز به یک رهبر داشتند تا هرطور شده از نابودی خود جلوگیری کنند. و این یعنی چاره ای جز اطاعت نداشتند!
-
Zijn er afleveringen die ontbreken?
-
آژاریان: نبرد سایه ها
فصل سوم - ناجی
گوینده و نویسنده: امیرحسین زارع
جنگلهای اطراف کوه بیداد رو به خشکی میرفتند. تاریکی رفتهرفته گسترش مییافت و انگار روح طبیعت، پا به فرار از آن منطقه گذاشته بود. روستاییانِ دوردست، با وحشت از رعد و برقهای بیموقع و شبهایی که تاریکتر از همیشه به نظر میرسیدند، زمزمههایی از بازگشت "نفرینشدگان" را میان خود رد و بدل میکردند.
-
آژاریان: نبرد سایه ها
فصل دوم - شهر زر
گوینده و نویسنده: امیرحسین زارع (ضاد)
اما کمتر کسی از دخمه های زیر قصر با خبر بود. دخمه هایی که پر از حرف بودند. هر دو طرفشان مملوء از سلول های تاریک بود و زندانی هایی که از شدت شکنجه، بر روی زمین غلط میخوردند. با گذشت از این سلول ها، وقتی که بوی خون تا کوچک ترین سلول های انسان هم میرسید، آخرین سلول مشخص میشد. شیخ و امیر سپاهش با مشعلی در دست به این نقطه رسیدند. ..
-
آژاریان: نبرد سایه ها
فصل اول
دژ آفتاب
فرسنگ ها دورتر، در بلند ترین نقطه کوه بیداد، صدای فریاد های گوش خراشی شنیده میشد. موجودی عظیم الجثه و غیر معقول با پوستی براق و بی روح، به سرعت وارد غار کوه بیداد شده و با دو دست پشتی خود چندین لاشه گراز را همراه کشید. دیو نگران خود را به انتهای غار رساند
-
مقدمه رمان آژاریان، جنگ سایه ها
زمین میدان نبرد زیر پای سربازان، وهمناک به نظر میرسید. هوا پر از بوی خون و دود؛ خاک زیر پا به خاطر خون خشک شده، گِلی تیره و چسبناک شده بود. اجساد سربازان درهم و برهم روی زمین پخش شده بودند، زرههایشان خرد شده و چهرههاشان در حالتی از وحشت و درد منجمد شده بود. بعضی از آنها تکه تکه شده بودند، با دست و پاهایی مثل عروسکهای شکسته پراکنده و بعضی دیگر زخمهایی داشتند که توضیحی برایشان نبود—سوراخهای بزرگ در قفسه سینهشان یا پوستی سیاه و ترک خورده که انگار از درون هنوز هم میسوختند.برای شنیدن باقی رمان، حتما کانال رو دنبال کنید!