Afleveringen

  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۱۰

    فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

    مرحبا طاير فرخ‌پی فرخنده‌پيام

    خير مقدم چه خبر؟ دوست (یار) کجا؟ راه کدام؟

    يا رب اين قافله را لطف ازل (همره) بدرقه باد

    که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

    ماجرای من و معشوق مرا پايان نيست

    هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

    گل ز حد برد تنعم (به کرم) نفسی رخ بنما

    سرو می‌نازد و خوش نيست خدا را بخرام

    زلف دلدار چو زنار همی‌فرمايد

    برو ای شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام

    مرغ روحم که همی زد ز سر سدره صفير

    عاقبت دانه‌ی خال تو فکندش در دام

    چشم بيمار مرا خواب (چه) نه درخور باشد

    من له يَقتُلُ (یُقبلُ) داءٌ دَنَفٌ کيفَ يَنام

    تو ترحم نکنی بر من (بیدل) مخلص گفتم

    ذاکَ دعوايَ و ها انت و تلک الايام

    حافظ ار ميل به ابروی تو دارد شايد

    جای در گوشه محراب کنند اهل کلام



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۹

    فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

    عشقبازی و جوانی و شراب لعل‌فام

    مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام

    ساقی شکردهان و مطرب شيرين‌سخن

    همنشينی نيک‌کردار و نديمی نيک‌نام

    شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی

    دلبری در حسن و خوبی غيرت ماه تمام

    بزمگاهی دل‌نشان چون قصر فردوس برين

    گلشنی پيرامنش چون روضه‌ی دارالسلام

    صف‌نشينان نيکخواه و پيشکاران باادب

    دوستداران صاحب‌اسرار و حريفان دوست‌کام

    باده‌ی گلرنگ تلخ تيز خوشخوار سبک

    نقلش (نقلی) از لعل نگار و نقلش از ياقوت (جام) خام

    غمزه‌ی ساقی به يغمای خرد آهخته تيغ

    زلف جانان از برای صيد دل گسترده دام

    نکته‌داني بذله‌گو چون حافظ شيرين‌سخن

    بخشش‌آموزی جهان‌افروز چون حاجی قوام

    هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه

    وان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • Zijn er afleveringen die ontbreken?

    Klik hier om de feed te vernieuwen.

  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۸

    فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

    ای رخت چون/ خلد و لعلت/ سلسبيل

    سلسبيلت کرده جان و دل سبيل

    سبزپوشان خطت بر گرد لب

    همچو مورانند (حورانند) گرد سلسبيل

    ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای

    همچو من افتاده دارد صد قتيل

    يا رب اين آتش که در جان من است

    سرد کن زان سان که کردی بر خليل

    من نمی‌يابم مجال ای دوستان

    گر چه دارد او جمالی بس جميل

    پای ما لنگ است و منزل دوردست

    دست ما کوتاه و خرما بر نخيل

    یا مکش بر چهره نیل عاشقی

    یا فروبر جامه‌ی تقوا به نیل

    حسن این نظم از بیان مستغنی‌ است

    بر فروغ خور نجوید کس دلیل

    معجز است این شعر یا سحر حلال؟

    هاتف آورد این سخن یا جبرئیل؟

    عقل در حسنش نمی‌یابد بدل

    طبع در لطفش نمی‌بیند بدیل

    حافظ از سرپنجه‌ی عشق نگار

    همچو مور افتاده زیر پای پيل

    شاه عالم را بقا و عز و ناز

    باد و هر چيزی که باشد زين قبيل



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۷

    مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن

    هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمايل

    هر کو شنيد گفتا لله دَرُّ قائل

    تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول

    آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

    حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد

    از شافعی نپرسند امثال اين مسائل

    گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

    گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حائل

    دل داده‌ام به ياری شوخی کشی نگاری

    مرضية السجايا محمودة الخصائل

    در عين گوشه‌گيری بودم چو چشم مستت

    و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل

    از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم

    و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل

    ای دوست دست حافظ تعويذ چشم‌زخم است

    يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۶

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    اگر به کو/ی تو باشد/ مرا مجا/ل وصول

    رسد به دولت وصل تو کار (وصلت نوای) من به اصول

    قرار برده ز من آن دو (سنبل) نرگس رعنا

    فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

    چو بر در تو من بی‌نوای بی‌زر و زور

    به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول

    کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم

    (کجا روم چه کنم چون شوم چه چاره کنم)

    که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

    من شکسته‌ی بدحال زندگی يابم

    (چو شمع پیش تو من زندگی ز سر گیرم)

    در آن (نفس) زمان که به تيغ غمت شوم مقتول

    خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت

    که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

    دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد

    (چو از جواهر مهر تو صیقلی دارد)

    بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول

    چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

    که طاعت من بیدل نمی‌شود مقبول؟

    به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

    رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۵

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    به وقت (عهد) گل/ شدم از تو/به‌ی شرا/ب خجل

    که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

    صلاح ما همه دام ره است و من زين (بخت) بحث

    نيم ز شاهد و ساقی به هيچ باب خجل

    بود که يار نرنجد ز ما (نپرسد گنه) به خلق کريم

    که از سوال ملوليم و از جواب خجل

    ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم

    شديم در نظر (شب‌روان) رهروان خواب خجل

    رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش

    که شد ز شيوه‌ی آن چشم پرعتاب خجل

    تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا

    (تو خوبرویی‌تری زآفتاب و شکر خدای)

    که نيستم ز تو در روی آفتاب خجل

    حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت

    ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۴

    مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعولن

    دارای/ جهان نصر/ت دين خسرو/ی کامل

    يحیای مظفر ملک عالم عادل

    ای درگه اسلام‌پناه تو گشاده

    بر روی (جهان) زمين روزنه‌ی جان و در دل

    تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم

    انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل

    روز ازل از کلک تو يک (نقطه) قطره سياهی

    بر روی مه افتاد که شد حل مسائل

    خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت

    ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل

    شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است

    دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل

    می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت

    شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

    دور فلکی يک سره بر منهج عدل است

    خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

    حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است

    از بهر معيشت مکن انديشه‌ی باطل



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۳

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وصال

    بيا که بوی تو را ميرم ای نسيم شمال

    اَحادياً بجِمال الحبيب قِف و انزل

    که نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال

    حکايت (شکایت) شب هجران (فروگذار ای دل) فروگذاشته به

    به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

    بيا که پرده‌ی گلريز هفت (کاری) خانه چشم

    کشيده‌ايم به تحرير کارگاه خيال

    چو يار بر سر صلح است و عذر (می‌خواهد) می‌طلبد

    توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

    بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ

    که کس مباد چو من در پی خيال محال

    قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولی

    به خاک ما گذری کن که خون مات حلال



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۲

    فاعلاتن مفاعلن فعلن

    خوش خبر باشی ای نسيم شمال

    که (کی) به ما می‌رسد زمان وصال

    قصة العشق لاانفصام لها

    فُصِمَت‌ هاهُنا لسان (مقال) القال

    ما لسلمی و من بذی سَلَمٍ؟

    اين جيراننا و کيف الحال؟

    عفتِ الدّار بعد عافية

    فاسالوا حالها عن الاطلال

    فی کمال الجمال نلت مُنی

    صرف الله عنک عينَ کمال

    يا بريد الحمی حماک الله

    مرحبا مرحبا تعال تعال

    عرصه‌ی بزمگاه خالی ماند

    از حريفان و (رطل) جام مالامال

    سايه افکند حاليا شب هجر

    تا چه بازند شب‌روان خيال

    ترک ما سوی کس نمی‌نگرد

    آه (وه) از اين کبريا و جاه و جلال

    حافظا عشق و صابری تا چند؟

    ناله‌ی عاشقان خوش است بنال



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۱

    فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

    ای دل ريش مرا با (بر) لب تو حق نمک

    حق نگه دار که من می‌روم الله معک

    تویی آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس

    ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک

    در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن

    کس عيار زر خالص نشناسد چو محک

    گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

    وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک

    بگشا پسته‌ی خندان و شکرريزی کن

    خلق را از دهن خويش مينداز به شک

    چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد

    من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

    چون بر حافظ خويشش نگذاری باری

    ای رقيب از بر او يک دو قدم دورترک



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۳۰۰

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

    گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

    مرا اميد وصال تو زنده می‌دارد

    و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک

    نفس نفس اگر از باد نشنوم (بویت) بويش

    زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک

    رود به خواب دو چشم از خيال تو؟ هيهات

    بود صبور دل اندر فراق تو؟ حاشاک

    اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهم

    و گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک

    بضرب سيفک قتلی حياتنا ابدا

    لان روحی قد طاب ان يکون فداک

    عنان مپيچ که گر می‌زنی به شمشيرم

    سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

    تو را چنان که تویی هر نظر کجا بيند

    به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

    به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ

    که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۹

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

    از (در) آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک

    برو به هر چه تو داری بخور دريغ مخور

    که بی‌دريغ زند روزگار تيغ هلاک

    چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه (ملک) پری

    به مذهب همه کفر طريقت است امساک

    به خاک پای تو ای سرو نازپرور من

    که روز واقعه پا وامگيرم از سر خاک

    مهندس فلکی راه دير شش‌جهتی

    چنان ببست که ره نيست (جز به) زير دير مغاک

    فريب دختر رز طرفه می‌زند ره عقل

    مباد تا به قيامت خراب طارَم تاک

    به راه ميکده حافظ خوش از جهان رفتی

    دعای اهل دلت باد مونس دل پاک



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۸

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    مقام امـ/ن و می بی‌/غش و رفیـ/ق شفيق

    گرت مدام ميسر شود زهی توفيق

    جهان و کار جهان جمله هيچ (در) بر هيچ است

    هزار بار من اين نکته کرده‌ام تحقيق

    دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم

    که کيميای سعادت رفيق بود رفيق

    به مأمنی رو و فرصت شمر غنيمت (عمر) وقت

    (به هوش باش و غنیمت شمار فرصت عمر)

    که در کمينگه عمرند قاطعان طريق

    بيا که توبه ز لعل نگار و خنده‌ی جام

    حکايتی‌(تصوری)ست که عقلش نمی‌کند تصديق

    اگر چه موی ميانت به چون منی نرسد

    خوش است خاطرم از فکر اين خيال دقيق

    حلاوتی (ملاحتی) که تو را در چه زنخدان است

    به کنه آن نرسد صد هزار فکر عميق

    اگر به رنگ عقيقی (است) شد اشک من چه عجب

    که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق

    *(که مهر خاتم چشمم لبی‌ست همچو عقیق)

    کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر

    که ما به دوست نبردیم ره به هیچ طریق

    به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام

    ببين که تا به چه حدم همی‌کند تحميق



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۷

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    زبان خامه ندارد سر بيان فراق

    وگرنه (چگونه) شرح دهم با تو داستان فراق

    دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال

    به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

    سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم

    به راستان که نهادم بر آستان فراق

    چگونه باز کنم بال در هوای وصال

    که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق؟

    کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی

    فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

    بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود

    ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

    اگر به دست من افتد فراق را بکشم

    که روز هجر سيه باد و خان‌ومان فراق

    رفيق خيل خياليم و (هم‌رکیب) همنشين شکيب

    قرين آتش هجران و هم‌قران فراق

    چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست

    تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق

    ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار

    مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

    فلک چو ديد سرم را اسير چنبر (شوق) عشق

    ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

    نوید وصل به گوشم رسید در شب هجر

    که آمده‌ست به آخر تو را زمان فراق

    به پای شوق گر اين ره به سر شدی حافظ

    به دست (صبر) هجر ندادی کسی عنان فراق



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۶

    مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (۶غزل)

    طالع اگر/ مدد دهد/ دامنش آ/ورم به کف

    گر بکشم (بکِشد) زهی طرب ور بکُشد زهی شرف

    طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من

    گر چه (صبا) سخن همی‌برد قصه‌ی من به هر طرف

    از خم ابروی (وی‌أم) توام هيچ گشايشی نشد

    وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف

    ابروی دوست کی شود دست‌کش خيال من

    کس نزده‌ست از اين کمان تير مراد بر هدف

    چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل

    ياد پدر نمی‌کنند اين پسران ناخلف

    من به خيال زاهدی گوشه‌نشين و طرفه آنک

    مغبچه‌ای ز هر طرف (ره) می‌زندم به چنگ و دف

    بی‌خبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل

    مست رياست محتسب باده بده و لاتخف

    صوفی شهر بين که چون لقمه‌ی شبهه می‌خورد

    پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف

    (من به کدام خوشدلی می خورم و طرب کنم

    کز پس و پیش خاطرم لشکر غم کشیده صف)

    حافظ اگر قدم (نهی) زنی در ره خاندان (عشق) به صدق

    بدرقه رهت شود همت شحنه‌ی نجف



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۵

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    سحر به بو/ی گلستان/ دمی شدم/ در باغ

    که تا (ه)چو بلبل بی‌دل کنم علاج دماغ

    به جلوه‌ی گل سوری نگاه می‌کردم

    که بود در شب تيره به روشنی چو چراغ

    چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرور

    که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

    گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم

    نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

    زبان کشيده چو تيغی به سرزنش سوسن

    دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ

    يکی چو باده‌پرستان صراحی اندر دست

    يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ

    نشاط و عيش و جوانی چو گل غنيمت دان

    که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۴

    فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان

    در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

    شب‌نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع

    روز و شب (شبروی) خوابم نمی‌آيد به چشم غم‌پرست

    بس که در بيماری هجر تو گريانم چو شمع

    رشته‌ی صبرم به مقراض غمت ببريده شد

    همچنان در آتش مهر تو (خندانم) سوزانم چو شمع

    گر کميت اشک گلگونم نبودی گرم‌رو

    کی شدی روشن به گيتی راز پنهانم چو شمع

    در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست

    اين دل زار نزار اشک‌بارانم چو شمع

    در شب هجران مرا پروانه‌ی وصلی فرست

    ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

    بی جمال عالم‌آرای تو روزم چون شب است

    با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

    کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

    تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

    همچو صبحم يک نفس باقی‌ست با ديدار تو

    چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

    سرفرازم کن شبی از وصل خود (گردن‌کشان) ای نازنين

    تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

    آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

    آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۳

    فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

    بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع

    شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

    برکشد آينه از جيب افق چرخ و در آن

    بنمايد رخ گيتی به هزاران انواع

    در زوايای طربخانه‌ی جمشيد فلک

    ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع

    چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر

    جام در قهقهه (گوید) آيد که کجا شد مناع

    وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير

    که به هر حالتی اين است بهين اوضاع

    (که به هر حال همین است که بینی اوضاع)

    طره‌ی شاهد دنیا همه بند است و فريب

    عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

    عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی

    که وجودی‌ست عطابخش کريمی نفاع

    مظهر (منظر) لطف ازل روشنی چشم امل

    جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۲

    مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

    قسم به حشـ/مت و جاه و/ جلال شا/ه شجاع

    که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

    شراب خانگيم بس می مغانه بيار

    حريف باده رسيد ای رفيق توبه وداع

    خدای را به می‌ام شست‌و‌شوی خرقه کنيد

    که من نمی‌شنوم بوی خير از اين اوضاع

    ببين که رقص‌کنان می‌رود به ناله‌ی چنگ

    کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع

    به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمت

    که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع

    به فيض جرعه‌ی جام تو تشنه‌ايم ولی

    نمی‌کنيم دليری نمی‌دهيم صداع

    جبين و چهره‌ی حافظ خدا جدا مکناد

    ز خاک بارگه کبريای شاه شجاع



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
  • «««««🍷می‌بهـا»»»»»

    غزل نمره ۲۹۱

    مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان

    ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش

    بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

    از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

    آتش زدم چو گل به تن لخت‌لخت خويش

    دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

    گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

    کای دل صبور باش که آن يار تندخوی

    بسيار (ترشرویی) تندروی نشيند ز بخت خويش

    خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

    بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش

    بیماست کز فراق تو وز سوز اندرون

    آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

    حافظ اگر مراد ميسر شدی مدام

    جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش

    (گر موج‌خیز حادثه سر بر فلک زند

    عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش

    دوش از درم درآمد و بس شرمسار بود

    زآن عهدهای سست و سخن‌های سخت خویش)



    Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations