Afleveringen

  • ▲ من جاده رو برات صاف میکنم
    هرچی سرابه رو پر آب میکنم
    بیا بریم
    ▲من از رو مین و بمب و شنزار میدووم
    جای کمرت شلاق میخورم
    بیا بریم
    ▲بعد ما بارون میباره عطر آزادی
    پر میشه این خونه از رقص و شادی
    ما بریم تو سینه ها رگبار و آهن نیست
    ▲دیگه هیچ خاکستری از جنس آدم نیست
    من بالاتو برات باز میکنم
    با تو تو تاریکی پرواز میکنم
    ▲بیا بریم
    من چشماتو پر از خورشید میکنم
    گوشاتو پر از آواز میکنم
    ▲بیا بریم
    بعد ما بارون میباره عطر آزادی
    پر میشه این خونه از رقص و شادی
    ▲ما بریم تو سینه ها رگبار و آهن نیست
    دیگه هیچ خاکستری از جنس آدم نیست

  • با همه سختی ها، اگر قرار بود دوباره پا بزارم توی این مسیر شاید هیچ وقت حاشیه امنم را رها نمی کردم. اما الان که شرایط درست شده باید بگم ارزشش را داشت

    ما باورهامون را تعبیر می کنیم. 

    و تمام

  • Zijn er afleveringen die ontbreken?

    Klik hier om de feed te vernieuwen.

  • و عاشق نبودی ♫ که درد دل عاشقا ♫ رو بفهمی ..♫♬

    تو بارون نموندی ♫ که دلگیریه این هوارو ♫ بفهمی..♫♬

    تو گریه نکردی ♫ برای کسی تا بدونی ♫ چی میگم..♫♬

    دلت تنگ نبوده ♫ میخندی تا از ♫ حس دلتنگی میگم..♫♬

    تو تنها نموندی ♫ که حال دل بیقرارو ♫ بفهمی..♫♬

    عزیزت نرفته ♫ که تشویش سوت قطارو ♫ بفهمی..♫♬

    تو از دست ندادی ♫ بفهمی چیه ترس از ♫ دست دادن..♫♬

    جایه من نبودی ♫ بدونی چیه فرق بین ♫ تو و من..♫♬

    تو هیچوقت نرفتی ♫ لب جاده تا انتظارو ♫ بفهمی..♫♬

    پریشون نبودی ♫ که نگذشتن لحظه هارو ♫ بفهمی..♫♬

    تو اونی ♫ که رفته چی میدونی ♫ از غصه ♫ جای خالی..♫♬

    ..♫♬

    من اونم که مونده ♫ چی میدونم ♫ از قصه ♫ بی خیالی..♫♬

    تو عاشق نبودی ♫ که درد دل عاشقا ♫ رو بفهمی..♫♬

    تو بارون نموندی ♫ که دلگیریه این ♫ هوارو بفهمی..♫♬

    تو گریه نکردی ♫ برای کسی تا بدونی ♫ چی میگم..♫♬

    دلت تنگ نبوده ♫ میخندی تا از حس ♫ دلتنگی میگم..♫♬

    تو تنها نموندی ♫ که حال دل ♫ بی قرارو بفهمی..♫♬

    عزیزت نرفته ♫ که تشویش سوت قطارو ♫ بفهمی..♫♬

    تو از دست ندادی ♫ بفهمی چیه ترس از ♫ دست دادن..♫♬

    جایه من نبودی ♫ بدونی چیه فرق بین ♫ تو و من..♫♬

  • آغوشتو به غیر من به روی هیچکی وا نکن

    منو از این دلخوشی و آرامشــــم. جــــدا نکن

    من برای با تو بودنت. پر عشق و خواهشـــم

    واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم

    منو تو آغوشت بگیــــر آغوش تو مقدسه

    بوسیدنت برای من تولد یک نفسه

    آهنگ عادت (آغوشتو به غیر من) شادمهر

    چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه

    نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه

    فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جابذار

    به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار

    مهر لباتو روی تن و روی لب کسی نزن

    فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من

  • Hayat sende durmam diyor

    Her nefeste son geliyor

    Bildiğin sende kalsın

    Sen yalancı baharsın

    Artık senin olmam diyor

    … Sen yalancı bir sonbahar

    Ben sevdalı koca çınar

    Kaç mevsim benden aldın?

    Kaç sevda geri verdin?

    Ruhum sana kanmam diyor

    … Söyle kaç bahar oldu?

    Penceremde gül soldu

    Belki de zaman doldu

    Sevdiğim dönmüyor

    … Söyle kaç bahar oldu?

    Penceremde gül soldu

    Belki de zaman doldu

    Sevdiğim dönmüyor

    … Hayat sende durmam diyor

    Her nefeste son geliyor

    Bildiğin sende kalsın

    Sen yalancı baharsın

    Artık senin olmam diyor

    … Sen yalancı bir sonbahar

    Ben sevdalı koca çınar

    Kaç mevsim benden aldın?

    Kaç sevda geri verdin?

    Ruhum sana kanmam diyor

    … Söyle kaç bahar oldu?

    Penceremde gül soldu

    Belki de zaman doldu

    Sevdiğim dönmüyor

    … Söyle kaç bahar oldu?

    Penceremde gül soldu

    Belki de zaman doldu

    Sevdiğim dönmüyor

    … Söyle kaç bahar oldu?

    Penceremde gül soldu

    Belki de zaman doldu

    Sevdiğim dönmüyor

    … Söyle kaç bahar oldu?

    Penceremde gül soldu

    Belki de zaman doldu

    Sevdiğim dönmüyor

  • گفتی که بمان با من

    گفتم چه کنم بی تو؟!

    گفتی نرو از پیشم

    گفتم بروم بی تو؟!!

    گفتی که بشین پیشم

    گفتم که دلم با توست

    گفتی که بیا با من

    گفتم نفسم از توست

    گفتی سر و دل را،     کردم به فدای تو

    گفتم سر و جانم        سالی است فدای توست

    ۱۱/۶/۸۵

    بهار ۶:۳۵

    آدرس وبلاگ

  • گاهی اوقات بر سر راه مان آدمی قرار می گیرد که فراتر از یک دوست معمولیست. دوستی که میتوان با او دیوانگی کرد. دوستی که میتوان بی دغدغه ترین لحظات را با او  داشت و بی نقاب با او معاشرت کرد. 

    دوستی که براحتی میتوانی ناگفته های دلت، انهایی که جرات گفتنش به خودت را هم نداری به او بگویی و مطمین باشی میشنود ولی نشنیده میگیرد.

    حال به نطرت آن دوست جایگاهش کجاست؟ 

    من در اعماق قلبم، گوشه دنج و خلوت را به او اختصاص دادم. گوشه ای فارغ از هیاهو، فارغ از نفرت، و فارغ از غم و غصه.

    میدانی چرا؟؟ 

    چون در ان گوشه دنج میتوان ساعت نشست، بدون دلهره، بدونه حس مهمان بودن که حسی سرشار صاحبخانگی میدهد. 

    اری دوسته خوبم به منزل خودت خوش آمدی

  • زمانش که برسد ؛ خواسته هایت ، داشته هایت شده اند و آرزوها ، جزئی از روزمرگی هایت .

    زمانش که برسد ؛ رفتنی ها رفته اند و ماندنی ها ، عزیزترین دلخوشی هایت شده اند و تو یاد گرفته ای که با ساده ترین چیزها شاد باشی .

    زمانش که برسد تو سرد و گرمِ روزگار را چشیده و به این نتیجه رسیده ای که عاقلانه ترین کار همین است ؛ که با داشته هایت شاد باشی و امیدوارانه برای آرزوهایت تلاش کنی ، و به این ادراک خواهی رسید ؛ که دنیا کوتاه تر از آنی ست که آرامشت را برای غصه های بیهوده و رنج های بی نتیجه خراب کنی .

    می رسد زمانی که آینه ها فقط لبخندهای تو را ببینند ، زمین اشتیاقِ تو را به دوش بکشد و زمانه ، اتفاقات خوب را حوالی تو بیندازد ، 

    زمانی که غصه و اندوه های زودگذر ، پشت دیوار بی تفاوتی ات ، ته نشین خواهند شد ،

    و تو با صدایی بلند و آرامشی عمیق ، زندگی خواهی کرد ...

    آرام باش و صبور.. تو هنوز هم قویتر از آنی هستی که دیگران حتی ادعاش را می کنند. پس کم نیاور و با قدرت به حرکت خودت ادامه بده.

    قیافت را درست کن و با غم و گریه خداحافظی کن. 

    کاری به دیگران نداشته باش تو بهترین و قویترین خودت باش بلاخره یک روز قدر تو را خواهند دانست اگر هم نداستند مهم نباشه تو بهترین باش

    تاریخ : 20 اوت 2019 ساعت 6 بعدازظهر

    مکان: استانبول - کافه بهنام

  • امروز زودتر نوشتن را اغاز کردم. زودتر از پایان. حسی قبل از دیدارت. حسی پر از کشش و نیاز به بودنت و خواستن و خوشحالی برای دیدنت. چشمهای پر از امید و انگیزه ات و چشمانی که هیچ وقت نگرانی در آن حتی لحظه ای حس نکردم.

    خوشحالم که دارمت چون گره هایم نمیگویم مستقیم توسط تو اما بدست خودت باز میشود و این یعنی معجزه ای برای من که تمام دلهره ها و نگرانی هایم را بدست باد بسپارم.

    از دیروز تصمیم گرفتم از لحظه لحظه زندگی و بودن ها و بودنت لذت ببرم. و تنها به بودنت،  و ارزوهایمان و اینده ای پر ابهام اما موفقمان فکر کنم این یعنی موفقیت و پیروزی و لذت از زندگی. دیشب تا صبح مهمان خوابم بودی، مهمان نه صاحبخانه بود و چه صاحبخانه خوبی. 

    الان تا لحظه دیدارت تنها پنج دقیقه فاصله هست و جالب است بدانی همیشه قبل از دیدنت شمارش قلبم بیشتر و بیشتر میشود و گاهی به حدی میرسد که میخواهد از جا دربیاد اما جالبتر اینجاست که بلافاصله با دیدنت ارامشی تمام وجودم را میگیره که انگار ان قلب، تعویض شده و اصلا افزایش ضربانی نداشت. در حیرتم از جادوی نگاهت

    امروز هم آن جادو تکرار خواهد شد. 

    الان شمارش قلب نمیدانم به چه عددی اما به جدی رسیده است که احساس میکنم اطرافیان هم متوجه شده اند. کودکی جلویم نشسته بود و ففقط با لبخند نگاهم میکرد. برای فرار از چشمهایش شکلاتی داذم تا درگیر شود اما انگار ان هم متووجه شده بود و هر لحظه لبخندش عمیق تر میشد.

    بلاخره ایستگاه سوادیه رسیدم و تا لحظه دیدارت چند دقیقه فاصله است و میتوانم از نگاه کودک و اطرافیان فرار و در نگاه پر از ارامش تو غرق شوم

    سیزدهم اوت2020  ساعت 6  بعدازظهر

    مسیر حرکت اروپا به آسیا

  • بودنت را چگونه توصیف کنم.

    صدایت و دستهایت امنیتی دارد که حاضرم همه دنیا را به دیگران ببخشم و فقط تو را در کنار خود داشته باشم. 

    اینقدر همه مشکلات را ساده میبینی و ساده تعریف میکنی که انگار هیچ گره  ای نیست و فقط باید انجام داد

    چقدر خوبی اخر تو ای بهترین من

    چقدر تو دلنشینی زیباترین من

    چقدر تو با ابهت و قدرتمندی، بزرگترین تکیه گاه من

  • امروز زیباییم و شاد بودنم را مدیون بودنت هستم.. لباس سفید، چشمهای گیرا،  صدای دلنشین، مهربانی غیرقابل توصیف همه در وجودت تعبیه شده  و من چه خوشبخت هستم که منی با اینهمه مشکلات و نازیبایی وناخالصی، انتخاب شدم.

    انتخابی که باید قدرش را بدانم و باید تلاش کنم که هیچ وقت دلگیرت نکنم، هیچ وقت خودخواه نباشم، هیچ وقت بی تفاوت نباشم و هیچ وقت بخاطر خواسته خودم، تو را تحت فشار قرار دهم. 

    من سعی میکنم صبور باشم.. خیلی صبور برای بودنت سالها هم که شده صبوری میکنم.  شاید  باورش سخت باشد اما هر چه تو دوری من صبورم و بخاطرت از تمام غرورم خواهم گذشت. 

    امروز یادم رفت بخاطر اینکه ساعتی را بخاطر من گذاشتی تشکر کنم. امروز بعد از هفته ها اولین روز تعطیلی بود که ساعتی در کنارم بودی  اخرین باری که روز یکشنبه دیده بودمت انتخابات شهرداری بود بالاتر از یکماه و من هفته ها روزهای یکشنبه پر از تنهایی صبح را ظهر و عصر را شب می کردم اما امروز یکشنبه ای متفاوت بود. 

    ممنونم بخاطر بودنت 

    یکشنبه یازدهم اوت ساعت هشت شب

  • من: الو مطب دکتر ..... ؟

    منشی : بفرمایید
    من: ببخشید میخواستم با آقای دکتر ملاقاتی داشته باشم؟
    منشی: خانم امروز روز ولنتاین هست، و آقای دکتر مطب تشریف نمیارند.

    من: سکوت ............. قطره اشکی روی صورتم سرازیر شد. احساس کردم ناامیدی همه وجودم را فرا گرفته و به بهت عجیبی وارد شدم.

    بعد از اون تلفن لعنتی ، ساعت ها در خلا بودم و وقتی به خودم اومدم دیدم هنوز جعبه گل رز قرمز در دسته راستم و کتاب ملت عشق در دسته چپمه و به سمته مسیری نامعلوم دارم قدم میزنم...

    همه حرف هاش مثل فیلم جلوی چشمام مرور می شد. خط به خط کتاب ملت عشق که هدیه ای بی نظیراون بود.

    خدای من یعنی اون عشق بی همتا فقط یک برداشت اشتباه بوده؟؟ یا هم برای اون فقط یک بازی؟؟ شاید هم اصلا برای اون فقط یک همراهی ساده بوده و من خودم اینقدر جدی گرفته بودم همه چیز را.............

    تکه ای از کتاب ملت عشق که اون با صدای مردونش برام خونده بود، بارها و بارها توی ذهنم مرور شد:

    "پیش می آید، با یکی آشنا می شوی، یکی که با آدم هایی که معمولا دور و برت می بینی فرق دارد؛ همه چیز را طور دیگری می بیند و تو را هم به طرفی سوق می دهد که زاویه دیدت را عوض کنی. به تدریج دنیا را از دید او می بینی. درون و بیرونت را هم. تحت تاثیر قرار میگیری؛ تحت قرار گرفتن چیست، اسیر جادویش می شوی. اوایل فکر میکنی، می توانی فاصله ات را حفظ کنی، زمام دلت را در دستت نگه میداری. حال آن که طوفان است و آنچه گمان میبردی، باد است. زمینی لغزنده و ناپایدار است آنچه گمان می بردی  حد و مرز است. یکدفعه میبینی، بی آنکه متوجه شده باشی، از ساحل دور شده ای. درست وسط اقیانوس هستی"

    چه خیال واهی، من فکر میکردم اون در اقیانوس من گم شده است، در صورتی که من در اقیانوسی بی پایان، بدون همراه و تکیه گاه وارده شده و خود را چه تنها میدیدم ..............

    چه شبهایی که با یاده او صبح نکرده بودم و چه صبح هایی که با عشق دیدار او به شب نرسانده بودم. کم کم کارهایش داشت برایم رنگ و بو عوض می کرد. یادم آمد انشبی که قرار بود با هم قدم بزنیم، بهانه تصادف را آورد و من خودم را گول زدم که او راست می گوید، دلیل نداشت من را آزار دهد. می توانست مثل شبهای دیگر قولی ندهد. اما همیشه سوال بی جواب آن شب و عکسی که به یادگار از ساعت ها انتظار گرفته بودم برای من باقی ماند.

    در همین خیالات و افکار بودم که صدای بوق ماشینی آشنا، از دور شنیده شد... دلم پایین ریخت. حتما میخواست، از عشقش رونمایی کند. یا نه من درخیالاتم منتظر او هستم که بیاید و بگوید همه چیز را اشتباه متوجه شده ام ...

    ناخوآگاه به سمت آن صدا حرکت کردم. کاش همه چیز یک خواب بود ... اما نه اینبار اشتباه نبود... همه چیز واقعی و شفاف ..... من متعجب، او خوشحال .......................