Afleveringen
-
مک مورفی در دیوانه از قفس پرید خیلی فرد آگاهی نیست، اما در بیمارستان روانی که تحت تسلط پرستاری تمامیت خواه و روان پریش است، آگاهی او نسبت به تمام افراد آنجا بالاتر است. او تمام قد در برابر پرستار می ایستد و در نهایت پرستار ، به عنوان نماد قدرت حاکم بر آمده از جامعه، در برابر این آگاهی می ایستد و در نهایت او را از این آگاهی محروم می کند. اما به غیر از سبک مک مورفی، یک سبک دیگر از نمود آگاهی هم هست.
-
ما با دنیای درون خودمان تعریف می شویم و دنیای درون ما با ترس هایمان. مهم نیست که چه قدر پیچیدگی تفکرات ماست یا چه قدر ساده لوحانه به دنیا می نگریم. ما میبینیم که روزی تمام می شویم و این ترس ما را می برد به سوی انگیزه بقا... کلا تکامل داروینی ، بر مبنای بقاست. اگر در ژنوم های گونه ، ژنهای بقا وجود نداشت، من اصلا به وجود نمی آمدم و باقی نمی ماندم. ترس یعنی این تناقضی که می دانم تمام خواهم شد با وجود آنکه در تمام ساختار من بقا اولین اصل است.
-
Zijn er afleveringen die ontbreken?
-
آنچه در جامعه تفاوتهای افراد خاص می توانست ایجاد کند و توانمندی ویژه به وجود آورد، در آدمی، گوشه های تیز و سائق های نامتعادل ، می توانست به افرادی منجر شودکه گونه های نادر خویشند ،
اما چیزی که جامعه اهدا می کند، در پس امنیت ورفاه نسبی، از بین رفتن تمام تنوع ها و استعدادهای خاص است، به بهانه اینکه امنیت در برابر رفتارهای مخرب ، با ساده سازی شرایط زیستی و یکسان سازی الگوهای رفتاری به دست می آید -
همه ما با کلاه هایمان انتخاب می کنیم ، شاید هم با کفشهایمان ، ولی قطعا با فکرمان نه ! بعد هم با تمامقوا می چسبیمبه انتخاب خودمان ، انگار این انتخاب بخشی از هویت ماست، که هست ... واقعا هست ... یکروز انتخاب می کنیمکه برنامهنویس شویموبعد می بینی سی سال است برنامهنویسی می کنی ... برنامه نوسی می شود بخشی از هویتت، وجودت
حتی یک سینما رفتنت هم می شود سینما رفتن یک برنامه نویس ... آنچنان می چسبی به این انتخابت که انگاز این خودت است ... -
اغلب ما از شرم آگاه می شویم و از خود بودنمان دور می شویم، اما در حالتی ما به شرم آگاه می شویم واز شرمدور می شویم .. از اینکه چه کسی چه فکری کند ، از اینکه چه می شود ... از چقدر ها ، چرا ها ... از پاسخ دادن به خود ... ما آدمها، حتی آن بی خدایانمان ، یکخدایی در درون داریم که هی می پرسد چرا ؟ انگار یک قاضی نشسته و در روز جزا یی که از هم الان شروع شده مشغول محاکمه است ...
اما شراب این خدا را ساکت می کند . مرز ها را می شکند ، عذاب وجدانها را ، تناقض ها را ... اینکه به عقوبت ها فکر کنی ... می شودکهخودت بشوی ، بند آخرت وجامعه وخانواده و حتی خودت را بریزانی ... می شود بشوی خودت .
آن شرابی که صائب از آنمی گوید اما چیز دیگریست ،
این شراب با زایل کردن آگاهی از خود ترا آزاد می کند ، و آنی که صائب می گویدخود آگاهی است به خود. اما این آگاهی هممثل شراب زنجیر پاره می کند . می بینی شده ای حلاج که روزه می شکنی که دلی نشکند...
اما جامعه از این زنجیر بریدنها بیزار است ،
دینهمهمینطور . همانقدر که شراب با دین در ستیز است، آگاهی همهست . چرا تو باید دل جزامی را نشکنی؟
جزامی در اینجا همانی استکه از جامعه وخانواده ودوست وغریب، هزار زخم جسم و دل خورده و در کنجی گریان است ... توهم بشکن ... دینمی گوید روزه نگه دار ...
آگاهی با قانون هم در ستیز است ، با اخلاق با وفاداری با آموزش با کار با تولید ... آگاهی مثل شراب با خود آدمهم در ستیز است و آدم را ویران می کند -
اما برای عشق ، به مفهوم عرفانی آن ، خوب می شد ، چرا که بی قراری های عشق از رسیدن ونرسیدن وداشتن ونداشتن ... می رفت به سمت قرار ، به سمت بودن ... البته اگر اصلا عشقی می ماند !
-
می گویم بیا از جانب دیگر به قضیه بنگریم. اگر همه اش دنبال خیانت باشیم قطعا ما هم خیانت می بینیم. بیا از جانب عشق بنگریم و تعریف دیگری از عشق کنیم. عشقی که رابطه مولانا و شمس در آن عشق باشد و خیانت نباشد. مثلا عشق یک میل شدید درونی است. که چون بین مولانا و شمس هست پس جنسی نیست و می تواند نباشد. ولی می تواند در بسیاری از جاهای دیگر باشد. من شاید بگویم عشق آن است که در آن بیقرار شوی در برابر دوستی که در آن قرار می گیری . برای همین عشق این قدر به نفرت نزدیک ... چون همه اش می خواهی قرمز ها را ببینی، پس دیگر سبز ها را نمی بینی ...
-
بعد یک روز آن سیب بی مزه می شود ... آن سیب کهنه ولکه دار می شود ... می فهمی که انتخاب سیب اشتباه بوده . حالا کرداب دیگری باز می شود این بار همه چیز در صف تایید بد بودن سیب است ... اما توخودت را در حد سیب کرده ای ... دیگر ملکه ای در کار نیست و خودت هم سیبی شده ای ...شایدنیمخورده ورنگ برگشته ... حالا از خودت بدتمی آید، چون از خودت بدتمی آید از دنیا بدتمی آید، پس می بینی هبوط کرده ای و دیگر بهشتی نیست ... روی زمینهستی ... یا زمینی نیست و در داخل جهنمی سرگردانی ...
-
زندگی در کلبه ای با امکانات کم و به دور از شهر می تواند خیلی پیش پا افتاده باشد. برخلاف جذابیت زندگی در یک آپارتمان لوکس شهری. اما بعد از مدتی تقلا و تلاش شبانه روزی در شهر ... بعد از ده ها قرار کاری و عاشقانه و دوستانه پرهیاهو ... بعد از صف اتوبوس ها و ترافیک ماشین ها و شلوغی بانک ها و ادارات، شاید آدم دلش آرامش و سکون یک کلبه را بخواهد. شاید برخلاف آن آپارتمان، آن کلبه حتی برای خودش نباشد ... شاید امکانات رفاهی آن کلبه خیلی کمتر از آن آپارتمان باشد. اما انگار آدم درون آن کلبه ، خیلی بیشتر خودش است. آدم انگار در دیوار رنگ پریده کلبه خودش را می بیند اما در آینه تمام قد در اتاق پر از لوستر آپارتمان خودش، خودش را نمی بیند.... هر وقت دلت برای خودت تنگ شد، ببین در کدام کلبه خودت را جا گذاشتی...
-
در کدام قایق می ایستی ، محافظه کاری یا تنوع گرایی؟ سنت گرایی این است که قاطعانه محافظه کار باشی، و روشنگری این است که قاطعانه به سمت تنوع و تساهل بروی. اما تیره گری این است که در تعادلی همزمان در هر دو باشی بی آنکه سقوط کنی ... بی آنکه یک متظاهر فریبکار باشی در طیفی از همه حالات زندگی کنی...
-
آدمی محکوم به تجربه در محدودیت ساحت باور های خویش است ، لااقل در بستر تاریخ این به اثبات رسیده که پیش از هر نوآوری ، کسی امکان پذیری آن را باور کرده است ...
وهمینجاستکهاخلاق خائنانه بستر باورها را به نحونامحدودی محدودمی کند... -
من ، آدمی، وتمام حس هایی که باید بودند ونیستند و این همه حس بی مصرفی که هست و نباید می بود
من آدمی، وفاصله هایی که با هیچچیز پر نمی شوند، با هیچ عطری خوشبونمی شوند و هیچنگاهی از این سوتا آن سونمی رسد
استخوانهای بی شمار اجسادکسانی که در این فاصله فراموش شدند ، چون میله های پرچمی که نیست ، دراز دراز بر زمین میخ کوبند اما کسی نمی داند ، کی ، کجا ، کدامین باد وزیدن می گیرد -
چرا این کتاب را خواندی ... چرا این فیلم را دیدی... چرا این فکر را کردی ... چرا این حرف را زدی ... همه اش اشتباه کردی ... همه اش ناقص بودی ... همه اش بد بودی ... همه اش ناکافی بودی ...
-
بعد مه می آید، روی همه آوارها را می گیرد، آنقدر که چشم چشم را نمی بیند، برای اینکه گم نشوی تکه چوبی پیدا می کنی و رویش پر ابهت ترین اسم و قشنگ ترین نقاشی را می کشی و می گزاری بالای سر در باغی که نیست. به این می گویند پرستیژ، چطور راه بری، چطور حرف بزنی ، چطور لباس بپوشی ... درباره چه حرف بزنی ، روشنفکرانه پذیرای همه جور افکار و رفتار بشوی تا اسمت بشود آن تابلویی که خودت کشیدی ... کسی که پشت این مه دیو غلیظ را نمی بیند که کدام کودک لاغر و نزار برای چه چیزهایی گریه می کند...
-
وقتی مه خیلی سنگین می شود، وقتی نفست از غلظت و فشاری که به سینه ات می آورد به شماره می افتد شاید دیگر خیلی چیزها به نظرت گناه نباشد. مثل کشیدن سیگار برای لحظه ای که دود را بیرون می دهی ...
اما آن زمان ها من خیلی جزمی تر و سخت گیر تر بودم. بر خلاف امروزم که خیلی آزادانه تر فکر می کنم. در عوض امروز نه توانی دارم و نه انگیزه ای ... -
پدرم میوه فروش بود. اما این ربطی به قصه می فروش ندارد. ساعت بین 12 تا 2 صبح می رفت سر کار. یک روز که به علت خرابی سیستم ها کارم خیلی طول کشید و ساعت حدود 12/5 شب بر می گشتم خانه، پدرم حاضر شده بود و داشت می رفت سر کار... با غر غر و توپ و تشر بهم گفت : الان وقته از سر کار اومدنه ؟
-
این قصه خیلی های ما هست. خوب خودمان را گرسنگی می دهیم که وقت غذا حسابی لذت ببریم. خودمان را کامل خسته می کنیم که خواب لذت بخشی داشته باشیم. خودمان را در خانه حبس می کنیم، از محبت دوست محروم می کنیم ، ریاضت تنهایی می کشیم تا سلام علیک بقال سر کوچه برایمان رنگی پیدا کند. با همسرمان سر هیچ و پوچ دعوا می کنیم تا بعد از آشتی لحظات خوبی داشته باشیم...
-
درد من از همه دردناک تره... بیماری من از بیماری همه بزرگتره ... غصه من از همه بیشتره... شکست عشقی من از همه سوزناک تره ... و من با سرعت بیشتری به سوی نابودی در پیشم.
برای همین خیلی قبل تر ها می گفتم انسان موجود خودویرانگر است.
من از همه بهتر گند می زنم به زندگی خودم ... یا من از همه بیشتر گند می زنم به طبیعت!!!
اینجا بود که قصه ، قصه سایز بود . اندازه ... چه قدر ... چند تا ... چند بار ...چند روز ... چند نفر ... تا چه اندازه ... تا چه مرحله ... -
وقتی بچه بودم خیابان ها رو دو بار خیلی طولانی مدت، کندند و کنده ماند. یک بارش برای لوله کشی گاز بود. چاله هایی که می کندند این قدر عمیق بود که بچه ای هم قد و قواره من خیلی راحت در این چاله ها مخفی می شد. یکی از کاربرد های این چاله ها این بود که پسرها، برای شیطنت هایی که می خواستند کسی نبیند به این چاله ها پناه می بردند.
-
لاک پشت هم نماد بی میلی به همین امیال است. آرام و بی انگیزه و بدون هیجان به سمت مقصد می رود. حتما می رسد. شاید دیر شاید زود. اما بدترین درد این است که حتی بعد از رسیدن، بعد از بردن مسابقه، باز هم خوشحال نیست. باز هم لذتی در کار نیست...
- Laat meer zien