Afleveringen

  • The Story of the Seven Champions in ShahnamehThe story of the Seven Champions is one of the most epic and thrilling tales from Ferdowsi's Shahnameh, appearing in the seventh section of this grand Persian epic. It narrates a series of one-on-one duels between seven Iranian heroes and seven warriors of Turan, during the reign of King Kay Kavus.The Beginning:The story opens with a grand feast and celebration hosted by Rostam in Noond. During the festivities, Giv, another Iranian champion, gets drunk and challenges Rostam to a hunting expedition in the hunting grounds of Afrasiab, the Turanian king. Rostam, a brave and adventurous hero, accepts the challenge and embarks on the journey with other Iranian warriors.Battle in the Hunting Grounds:Upon reaching Afrasiab's hunting grounds, the Iranians encounter a Turanian army. A fierce and breathtaking battle ensues between the two forces. Ultimately, the Iranians emerge victorious thanks to the bravery and strength of Rostam and his companions.The War of the Seven Champions:Following the defeat of his initial force, Afrasiab sends his seven best warriors to fight one-on-one duels against seven Iranian champions. This battle becomes known as the War of the Seven Champions and unfolds in seven individual rounds.Outcome of the War:The War of the Seven Champions marks a significant victory for the Iranians, severely undermining the pride and power of Afrasiab and the Turanians. This war also spreads the fame and reputation of Rostam and other Iranian heroes throughout the world.Importance of the Story:The story of the Seven Champions is one of the most important and thrilling tales in Shahnameh. It symbolizes Iranian courage, heroism, honor, and patriotism, and has inspired generations throughout Iranian history.Points to Consider:Some sources mention nine champions on each side for the War of the Seven Champions.This story not only showcases bravery and heroism, but also the sacrifice and selflessness of the Iranian champions.The War of the Seven Champions effectively portrays the cruelty and aggression of the Turanians contrasted with the valor and patriotism of the Iranians.

  • بر پایهٔ اسطوره‌های ایرانی کی‌کاووس همچون فریدون و جمشید، بی‌مرگ آفریده شده بود و دیوان برای این که مرگ را بر او چیره گردانند، دیو خشم (ائشمه) را به یاری می‌گیرند و او را می‌فریبند. دیوها، کیکاووس را فریب داده و به فرمانروایی هفت کشور مغرورش می‌کنند آن‌گاه هوس پرواز به آسمان را در دل او زنده می‌کنند.[۵] آمده‌است که کیکاووس در اصرار بر پرواز از لجاجت دست برنداشت و تخت خود را بر پای چهار عقاب بست و پرواز کرد تا مرز نور و تاریکی پیش رفت و از همراهان جدا ماند. در آسمان‌ها فرّه‌ایزدی از سیمایش پر کشید و از آن جای بلند بر زمین سقوط کرد.

    نریوسنگ، پیک اهورامزدا، می‌خواهد او را بکُشد که ناگاه، فره‌وشی کی‌خسرو، که هنوز به دنیای مادی نیامده بود، در می‌رسد و به او می‌گوید: او را مکش که از او سیاوش و از سیاوش من به وجود خواهم آمد. پس بدین طریق کیکاووس از مرگ رهایی یافت، اگرچه پس از آن میرا شد.

    از آن پس عقاب دلاور چهاربیاورد و بر تخت بست استوارنشست از بر تخت کاووس‌شاهکه اهریمن‌اش برده بُد دل ز راهچو شد گرسنه تیز پرّان عقابسوی گوشت کردند هر یک شتابز روی زمین تخت برداشتندز هامون به ابر اندر افراشتندبدان حد که‌شان بود نیرو بجایسوی گوشت کردند آهنگ و رایشنیدم که کاووس شد بر فلکهمی رفت تا بر رسد بر مَلکدگر گفت از آن رفت بر آسمانکه تا جنگ سازد به تیر و کمانز هر گونه‌ای هست آواز ایننداند بجز پـُر خرد راز اینپریدند بسیار و ماندند بازچنین باشد آنکس که گیردش آزچو مرغ پرّنده نیرو نماندغمی گشت و پرها به خوی در نشاندنگونسار گشتند ز ابر سیاهکشان بر زمین از هوا تخت شاهسوی بیشهٔ شهر چین آمدندبه آمل به روی زمین آمدندنکردش تباه از شگفتی جهانهمی بودنی داشت اندر نهان[۶

  • Zijn er afleveringen die ontbreken?

    Klik hier om de feed te vernieuwen.

  • بنا بر باورهای ایرانیان کهن، کیکاووس بر دیوان و آدمیان هفت کشور فرمانروایی مطلق می‌یابد. او بر سر کوه البرز هفت کاخ می‌سازد: یکی از زر، دو از سیم، دو از پولاد و دو از آبگینه. او از این کاخ‌ها بر همه حتی بر دیوان مازندران فرمان می‌راند. این هفت کاخ چنانند که هر کسی بر اثر پیری نیرویش کم شود، به کاخ او می‌آید و دوباره توان به او بازمی‌گردد و جوان می‌شود.

  • سپاه اندر ایران پراگنده شد

    زن و مرد و کودک همه بنده شد

    همه در گرفتند ز ایران پناه

    به ایرانیان گشت گیتی سیاه

    دو بهره سوی زاولستان شدند

    به خواهش بر پور دستان شدند

    که ما را ز بدها تو باشی پناه

    چو گم شد سر تاج کاووس شاه

    دریغ‌ست ایران که ویران شود

    کنام پلنگان و شیران شود

    همه جای جنگی سواران بدی

    نشستنگه شهریاران بدی

    کنون جای سختی و رنج و بلاست

    نشستنگه تیزچنگ اژدهاست

    کسی کز پلنگان بخوردست شیر

    بدین رنج ما را بود دستگیر

    کنون چاره‌ای باید انداختن

    دل خویش ازین رنج پرداختن

  • جنگ هاماوران دومین جنگ طاقت‌فرسای کیکاووس پس از جنگ مازندران بود.

    حکیم طوس فردوسی تصویر جنگ هاماوران را این‌گونه بیان می‌دارد که کیکاووس پس از اطلاع از قیام سالار هاماوران سریعاً وارد عمل شد و از راه دریا (رود) که مسافت بسیار نزدیکتر بود به جنگ هاماوران شتافت و دو لشکر ایران و هاماوران در دشت هاماوران رو در روی یکدیگر قرار گرفتند.

  • 4th Labour:Temptress[edit]

    Rostam, back in the saddle once more, continues his journey through enchanted lands, and comes, at evening, to a beautiful glade refreshed by limpid streams, where he finds, much to his surprise, a ready-roasted deer, together with the bread and salt to accompany it. He sits down to the mysterious banquet, but it vanishes at the sound of his voice. Next, he sees a tanbur and a flask of wine: taking up the instrument, he plays upon it, improvising a ditty about his own wanderings, and the kinds of exploit which he loves best. The song reaches the ears of the alluring sorceress responsible for the fairy banquet, who suddenly appears and sits down at his side. Rostam offers up a prayer of thanks for having been supplied with food, wine, and music in so inhospitable a place as the desert of Mazanderan, and, not realising that the enchantress is, in fact, a demon in disguise, he places in her hands a cup of wine in the name of God; but, at the mention of the Creator, the temptress is forced to resume her true form - that of a black fiend. Seeing this, Rostam holds her fast with his lasso, before drawing his sword and cleaving her in two.

    رستم شاد و پویا راه دراز را می‌پیمود تا به چشمه‌ساری پر گل و سبزه رسید. سفره‌ای آراسته در کنار چشمه دید که بره‌های بریان شده و دیگر خورش‌ها بر سُفره بود. جامی زرین پر از می نیز کنار سفره خودنمایی می‌نمود. رستم خوشحال و بی‌خبر از همه جا خواست سورچرانی کند امّا آن سفره، تلهٔ اهریمن بود. رستم پیاده شد و بر سفره نشست، جام را نوشید و تنبور را برداشت و ترانه‌ای فرح‌بخش در وصف حال خویش خواند و تنبور را نواخت:

    آواز رستم به گوش پیرزن جادوگر رسید. پیرزن خویش را بزک کرد و سر سفره آمد، دستور کشتن رستم را داشت. او که یک خر درنده هم داشت. بیدرنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و خداوند را به سپاس گفت. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهرهٔ جادوگر تغییر یافت و سیمای شیطانی‌اش آشکار شد. رستم به او نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. پیرزن خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر کشید او را دو نیمه کرد.

    رستم پس از مدتی، به سرزمینی تاریک و وحشتناک رسید؛ به‌طوری‌که چشمان او دیگر جایی را نمی‌دید. او راه خود را گم کرد. در این لحظه فکری به خاطرش رسید. افسار رخش را رها کرد. رخش با هوشیاری، آرام آرام راه را پیدا کرد. کم‌کم هوا روشن شد و رستم به سرزمین سرسبز و زیبایی رسید، که آن‌جا مازندران بود.[۶]

    در این خان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمن‌زاری به چرا مشغول شد. دشت‌بان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربه‌ای به وی وارد کرد.

    رستم از خواب برخاست و گوش‌های دشت‌بان را کنده و کف دستش نهاد. دشت‌بان به مرزبان منطقه که اولاد نام داشت عارض شد. اولاد با تنی چند از سپاهیانش به نزد رستم شتافت تا او را تأدیب نماید امّا رستم ایشان را تنبیه کرده اولاد را با کمند به دام انداخت بلد راه خویش کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، به او گفت: ای پهلوان! مرا نکش، هر خدمتی از دستم بر آید کوتاهی نخواهم کرد، رستم به او گفت که اگر محل دیو سپید را نشانم دهی، تو را شاه مازندران خواهم کرد در غیر این صورت، تو را خواهم کشت. اولاد پیشاپیش رخش به راه افتاد تا به مکان دیو سپید رسیدند.[۷]

    که آواره بد نشان رستم استکه از روز شادیش بهره غم استهمه جای جنگست میدان اویبیابان و کوهست بستان اویهمه جنگ با شیر و نر اژدهاستکجا اژدها از کفش نا رهاستمی و جام و بویا گل و میگسارنکردست بخشش ورا کردگارهمیشه به جنگ نهنگ اندرستدگر با پلنگان به جنگ اندرست[۴]بینداخت چون باد، خَمّ کمندسر جادو آورد ناگه به بندمیانش به خنجر به دو نیم کرددل جادوان زو پر از بیم کرد[۵]خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان[ویرایش]خان پنجم، نبرد با اولاد مرزبان، اثر محمدرضا قربانیچو در سبزه دید اسب را دشت‌بانگشاده زبان شد، دمان، آن زمانسوی رخش و رستم بنهاده روییکی چوب زد گرم بر پای اوی

  • خان چهارم: کشتن جادوگر: رستم شاد و پویا راه دراز را می‌پیمود تا به چشمه‌ساری پر گل و سبزه رسید. سفره‌ای آراسته در کنار چشمه دید که بره‌های بریان شده و دیگر خورش‌ها بر سُفره بود. جامی زرین پر از می نیز کنار سفره خودنمایی می‌نمود. رستم خوشحال و بی‌خبر از همه جا خواست سورچرانی کند امّا آن سفره، تلهٔ اهریمن بود. رستم پیاده شد و بر سفره نشست، جام را نوشید و تنبور را برداشت و ترانه‌ای فرح‌بخش در وصف حال خویش خواند و تنبور را نواخت: آواز رستم به گوش پیرزن جادوگر رسید. پیرزن خویش را بزک کرد و سر سفره آمد، دستور کشتن رستم را داشت. او که یک خر درنده هم داشت. بیدرنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و خداوند را به سپاس گفت. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهرهٔ جادوگر تغییر یافت و سیمای شیطانی‌اش آشکار شد. رستم به او نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. پیرزن خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر کشید او را دو نیمه کرد.رستم پس از مدتی، به سرزمینی تاریک و وحشتناک رسید؛ به‌طوری‌که چشمان او دیگر جایی را نمی‌دید. او راه خود را گم کرد. در این لحظه فکری به خاطرش رسید. افسار رخش را رها کرد. رخش با هوشیاری، آرام آرام راه را پیدا کرد. کم‌کم هوا روشن شد و رستم به سرزمین سرسبز و زیبایی رسید، که آن‌جا مازندران بود.خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان: در این خان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمن‌زاری به چرا مشغول شد. دشت‌بان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربه‌ای به وی وارد کرد.رستم از خواب برخاست و گوش‌های دشت‌بان را کنده و کف دستش نهاد. دشت‌بان به مرزبان منطقه که اولاد نام داشت عارض شد. اولاد با تنی چند از سپاهیانش به نزد رستم شتافت تا او را تأدیب نماید امّا رستم ایشان را تنبیه کرده اولاد را با کمند به دام انداخت بلد راه خویش کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، به او گفت: ای پهلوان! مرا نکش، هر خدمتی از دستم بر آید کوتاهی نخواهم کرد، رستم به او گفت که اگر محل دیو سپید را نشانم دهی، تو را شاه مازندران خواهم کرد در غیر این صورت، تو را خواهم کشت. اولاد پیشاپیش رخش به راه افتاد تا به مکان دیو سپید رسیدند.خان ششم: جنگ با ارژنگ دیو: رستم و اولاد به کوه اسپروزیعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند؛ چون تاریکی شب سر رسید از جانب شهر مازندران خروشی برآمد و هر گوشه شهر شمع و آتشی افروخته شد. رستم از اولاد پرسید: آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟ اولاد گفت: آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوهای نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمهٔ ارژنگ‌دیو است که هر از گاهی فریاد برمی‌آورد. رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیو رفت. رستم با حمله‌ای برق‌آسا سر ارژنگ‌دیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگ‌دیو نیز از ترس پراکنده شدند.سپس رستم و اولاد به سمت محلی رفتند که محل نگهداری کیکاووس و سپاهیانش بود و آنان را از بند رها ساختند. کیکاووس رستم را به محل دیو سپید رهنمون ساخت و رستم با اولاد به سمت غاری که محل زندگی دیو سپید بود به راه افتادند دیو را هلاک نموده بازگشتند.خان هفتم: جنگ با دیو سپیدرستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیو سپید در آن قرار داشت، رسیدند. شب را در حوالی آنجا سپری کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به نگهبانان غار حمله‌ور شد و آنان را از بین برد. وی سپس وارد غار تاریک بی‌بن شد. در غار با دیو سپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود.دیو سپید مسلح به سنگ آسیاب، کلاهخود و زره‌آهنی به جنگ رستم شتافت رستم یک پای او را از ران جدا ساخت. دیو با همان حال با رستم در گلاویز بود و نبردی طولانی میان آندو صورت گرفت که گاه رستم و گاه دیو بر یکدیگر چیره می‌گشتند. در پایان، رستم با خنجر دل دیو را شکافت و جگر او را برای مداوای چشمان کم سو شدهٔ کیکاووس درآورد.دیوان کوچک با مشاهدهٔ صحنه فرار را بر قرار ترجیح دادند. جگر دیو سپید را رستم نزد کاووس نابینا آورد و قطره‌ای از خون جگر به چشمان کاووس چکاند و ...

  • زَو یا زاو (به اوستایی: ت.ت. 'اوزاوا'؛ به پارسی میانه: ت.ت. 'auzobo')، در شاهنامهٔ فردوسی پسر تهماسپ است. پس از آن‌که افراسیاب، نوذر را کشت؛ زَو به پادشاهی رسید. زَو پنج سال پادشاهی کرد و به یاری توس و گستهم با افراسیاب جنگید. پس از خشکسالی در ایران و توران، افراسیاب و زَو صلح را پذیرفتند. زَو در ۸۶ سالگی درگذشت. پس از مرگ او، به روایتی گرشاسب به پادشاهی رسید.[۵] ولی بر اساس شاهنامهٔ به‌تصحیح جلال خالقی مطلق پس از زَوتهماسب دودمان کیانیان آغاز شده و کی‌قباد پادشاه شد.[۶]

    پادشاهی زَو در دورانی بود که ایران به سبب نبود اتحاد و همبستگی دچار ضعف شدید بود و در فقدان پادشاه قانونی، هر قوم و قبیله‌ای در این سو و آن سوی کشور ادعای پادشاهی می‌نمود. مضاف بر این، قحطی نیز بر مشکلات عدیده افزوده شد. گزارش قحطی دوران زوتهماسپ به غیر از شاهنامه در متون عبری نیز ذکر شده‌است. منابع عبری شاه مزبور را ارفکشاد نام می‌برند.[نیازمند منبع][۷]

    پس از مرگ منوچهر، فرزندش نوذر بر تخت پادشاهی ایران نشست و تا هنگامی‌که منوچهر زنده بود تورانیان جسارت تجاوز به خاک ایران را نداشتند ولی پس از مرگ وی، تورانیان دوباره ایران را آماج تاخت و تاز قرار دادند. در زمان نوذر ایران تجزیه گشت و این وضعیت احتمالاً تا پایان جنگ بزرگ کی‌خسرو ادامه داشت. در این مدت اطراف و اکناف کشور شاهکان خودکامه و نیمه‌مستقل به حکمرانی ادامه می‌دادند. دیگر اقوام ایران نیز نتوانستند در برابر تورانیان مقاومت نمایند و همهٔ اقوام و طوایف دوباره یوغ توران را متحمل گشت.

    جنبش‌های کوچک و بزرگ در ایران کاملاً محو و نابود نشد. این مسئله را همهٔ منابع مانند اسناد میخی، منابع یونانی و شاهنامه تأیید می‌کنند. برای نمونه قیام مادها به رهبری دیاکو که توسط سارگون دوم در سال - ۷۱۵ پ.م. - سرکوب شد و خودش نیز به اسارت درآمد. مشابه همین اتفاق در شاهنامه، سرگذشت کی‌کاووس است که با بلندپروازی و اعتماد به نفس به جنگ دیوهای مازندارن رفت ولی اسیر شد.[نیازمند منبع]

    شباهت تاریخی کی‌کاووس و دیاکو،[۹] این فرض را تقویت می‌نماید که کیکاووس در سال ۷۱۵ پ.م. می‌زیسته و اسلاف او همچون کیقباد و گرشاسپ تا زَو دو نسل فاصله داشته‌اند.[نیازمند منبع] چون به تاریخ‌گذاری شاهنامه نمی‌توان اعتماد داشت، زوتهماسپ باید حداقل پنجاه سال پیش از کی‌کاووس حکومت کرده باشد. قحطی و خشکسالی بزرگ احتمالاً باید پیرامون سال - ۷۶۵ پ.م. - وقوع یافته باشد.[نیازمند منبع]

    برخی تألیفاتی که به تاریخ ماد مربوط است در دورهٔ نفوذ فرهنگ هلنیسم در آسیای مقدّم مدوّن گشتند، از روایات تاریخی یونان جدا هستند و جنبهٔ خاصی دارند - از قرن یکم تا قرن سوم پ.م. -. از آن‌جمله است کتاب یودیف که اصل آن به زبان آرامی بوده‌است. یودیف شرح داستان دلیرانهٔ زن یهودی است که میهن خویش را از شرّ اولوفرن ستمگر، سردار بُخت‌النصر (نبوکدنصر) آزاد می‌سازد. این اثر با شرح جنگ بُخت‌النصر علیه آرپاکساد[۱۰] پادشاه ماد، آغاز می‌گردد.

    جنگ بُخت‌النصر علیه آرپاکساد که در منابع عبری مذکور افتاده به انحای دیگر در شاهنامه هم آمده‌است. فقط اسامی مردان و نواحی جغرافیایی از یکدیگر متمایز بوده و گاهی هم جای اسامی مردان و نواحی در کتاب یودیف با یکدیگر جابه‌جا شده‌است. با توجه به عدم شناخت مؤلف کتاب یودیف به فرهنگ و جغرافیای سرزمین ماد این جابه‌جایی قابل درک است. واقعهٔ مذکور در شاهنامه تحت عنوان پادشاهی زوطهماسپ نقل شده و قهرمانان واقعه به‌جای بخت‌النصر و آرپاکساد با عناوینی چون افراسیاب و زوتهماسپ ذکر می‌شوند. شاهنامه مدت خشکسالی را پنج سال گزارش می‌نماید که بعد از آن فراخ خرّمی به هر دو طرف ایران و توران رو آورد ولی زوتهماسپ هشتادساله درگذشت:

    به عقیدهٔ بعضی محققان، آرپاکساد شاه ماد نامی که در تألیف یودیف از آن یاد می‌شود نه اسم پادشاه، بلکه یک اصطلاح جغرافیایی و سرزمینی بوده‌است.[۱۱] این واژه در زبان آذری، به معنی قحطی و کسادی جو است. اطلاق این عنوان به سبب خشکسالی و متعاقب آن قحطی بود که در آن دوران در بخش وسیعی در خاورمیانه اتفاق افتاد. اگر به گزارش زوتهماسپ در شاهنامه دقت شود این نکته محرز می‌گردد که در دورهٔ حکومت پنج سالهٔ زَو قحطی ارزاق شدید شد و با هم‌وزن درهم نان تهیه می‌شد. در آن دوران نان جو قوت اصلی مردم را تشکیل می‌داد و هنوز گندم شناخته شده نبود.

    سال قحطی[ویرایش]همان بُد که تنگی بُد اندر جهانشده خشک خاک و گیا را دهاننیامد همی ز آسمان هیچ نمهمی برکشیدند نان با دِرمدو لشکر بر آن گونه تا هشت ماهبه روی اندر آورده روی سپاه[۸]ایران در زمان زَو[ویرایش]نگاره‌ای از تاج‌وتخت زَو در شاهنامه

  • جنگ مازندران تا خوان چهارم رستم.

    هفت‌خان رستم یا هفت‌خوان رستم[۱] نام نبردهایی هفت‌گانه در شاهنامهٔ فردوسی هستند که رستم پسر زال آن‌ها را به انجام رساند. هفت‌خان رستم شامل نبردهایی می‌شود که رستم برای نجات کیکاووس، شاه ایران، که اسیر دیو سپید بود، انجام داد. درآغاز حکومت کیکاووس، دیوها به فرماندهی دیو سپید در سرزمین مازندران مقیم بودند. کیکاووس با سپاهی به آنجا حمله‌ور شده امّا شکست می‌خورد.

    کیکاووس در اقدامی جسورانه با لشکری به سمت مازندران عازم شد تا دیو سپید را از میان بردارد امّا او از دیو سپید شکست خورد. دیو سپید چشم آن‌ها را نابینا کرد و آن‌ها را در سیاه‌چاله‌ای تاریک و وحشتناک زندانی نمود[۲] کیکاووس مخفیانه قاصدی نزد زال فرستاد و از او خواست تا رستم را به کمک آن‌ها بفرستد. زال ماجرا را با رستم در میان گذاشت. رستم چنین جواب داد: ای پدر، من به کمک آن‌ها می‌روم امیدوارم بتوانم کیکاووس را آزاد کنم. رستم تنها با رخش، بسوی مازندران روانه می‌شود،

  • کَی‌کاووس یا کَی‌کاوُس (به اوستایی: 𐬐𐬀𐬎𐬎𐬌 𐬎𐬯𐬀𐬥 ت.ت. 'کَوی‌اوسان')، در اوستا فرزند «کی‌اَپیوِه» است که او فرزند «کی‌قباد» است؛ ولی در شاهنامهٔ فردوسی و در روایت‌های پسین، کی‌کاووس را فرزند کی‌قباد دانسته‌اند. او یکی از پادشاهان نامدار کیانی است. در برخی روایت‌های متأخر او را با نمرود یکی دانسته‌اند. سوگنامهٔ رستم و سهراب و داستان سیاوش نیز به دوران پادشاهی کی‌کاووس تعلق دارد. کی‌کاووس در داستان‌های اسطوره‌ای ایران بیشتر به عنوان مظهر و قدرتی یاد شده‌است که با همهٔ تسلط و شکوه، در برابر جهان، ناچیز و رفتنی است. وی صد و پنجاه سال پادشاهی کرد و پس از او کی‌خسرو به پادشاهی رسید.

    بنا بر باورهای ایرانیان کهن، کیکاووس بر دیوان و آدمیان هفت کشور فرمانروایی مطلق می‌یابد. او بر سر کوه البرز هفت کاخ می‌سازد: یکی از زر، دو از سیم، دو از پولاد و دو از آبگینه. او از این کاخ‌ها بر همه حتی بر دیوان مازندران فرمان می‌راند. این هفت کاخ چنانند که هر کسی بر اثر پیری نیرویش کم شود، به کاخ او می‌آید و دوباره توان به او بازمی‌گردد و جوان می‌شود.

    بر پایهٔ اسطوره‌های ایرانی کی‌کاووس همچون فریدون و جمشید، بی‌مرگ آفریده شده بود و دیوان برای این که مرگ را بر او چیره گردانند، دیو خشم (ائشمه) را به یاری می‌گیرند و او را می‌فریبند. دیوها، کیکاووس را فریب داده و به فرمانروایی هفت کشور مغرورش می‌کنند آن‌گاه هوس پرواز به آسمان را در دل او زنده می‌کنند.[۵] آمده‌است که کیکاووس در اصرار بر پرواز از لجاجت دست برنداشت و تخت خود را بر پای چهار عقاب بست و پرواز کرد تا مرز نور و تاریکی پیش رفت و از همراهان جدا ماند. در آسمان‌ها فرّه‌ایزدی از سیمایش پر کشید و از آن جای بلند بر زمین سقوط کرد.

    نریوسنگ، پیک اهورامزدا، می‌خواهد او را بکُشد که ناگاه، فره‌وشی کی‌خسرو، که هنوز به دنیای مادی نیامده بود، در می‌رسد و به او می‌گوید: او را مکش که از او سیاوش و از سیاوش من به وجود خواهم آمد. پس بدین طریق کیکاووس از مرگ رهایی یافت، اگرچه پس از آن میرا شد.

    در شاهنامه در مورد نشان و پرچم کی‌کاووس آمده‌است که خیمه‌گاهی حریر و رنگارنگ داشت و پرچمش بنفش رنگ بود که در آن ماه زرین نقش شده بود:

    کیکاووس پس از آن‌که فریب دیوان را می‌خورد، با وجود مخالفت‌های پهلوانان و بزرگان به ویژه زال، آهنگ جنگ مازندران کرده تا آن‌جا را فتح کند. شاه مازندران از دیو سپید کمک می‌خواهد. دیو سپید جادو کرده و چشمان کیکاووس و همراهانش را تیره و نابینا می‌سازد و لشکر ایران پریشان و پراکنده می‌شود. کیکاووس در این هنگام به یاد پندهای زال و بزرگان ایران می‌افتد و به رستم پیغام می‌فرستد که او را یاری نماید. زال هم رستم را برای یاری روانهٔ مازندران می‌کند. رستم پس از آزمایش‌ها و نبردهای شگفت‌انگیز از هفت منزل - که به هفت‌خان رستم معروف است - می‌گذرد و بر دیو سپید پیروز می‌گردد.

    کیکاووس و همراهانش توسط رستم از چنگ دیو سپید نجات می‌یابند و علاج بینایی کیکاووس قطره‌ای از خون جگر دیو سپید بود که رستم آن را دریده و در چشمان کیکاووس چکاند تا نور و روشنی به چشمش بازگشت.

    کی‌کاووس در فرهنگ عامیانه[ویرایش]نگاره‌ای از مجلس کی‌کاووس اثر حسین قوللرآقاسیسفر به آسمان[ویرایش]نگاره‌ای از شاهنامه متعلق به ۳۱ اکتبر ۱۶۷۴
    تخت شهریاری کی‌کاووس
    جای نگهداری: کتابخانه دانشگاه پرینستوناز آن پس عقاب دلاور چهاربیاورد و بر تخت بست استوارنشست از بر تخت کاووس‌شاهکه اهریمن‌اش برده بُد دل ز راهچو شد گرسنه تیز پرّان عقابسوی گوشت کردند هر یک شتابز روی زمین تخت برداشتندز هامون به ابر اندر افراشتندبدان حد که‌شان بود نیرو بجایسوی گوشت کردند آهنگ و رایشنیدم که کاووس شد بر فلکهمی رفت تا بر رسد بر مَلکدگر گفت از آن رفت بر آسمانکه تا جنگ سازد به تیر و کمانز هر گونه‌ای هست آواز ایننداند بجز پـُر خرد راز اینپریدند بسیار و ماندند بازچنین باشد آنکس که گیردش آزچو مرغ پرّنده نیرو نماندغمی گشت و پرها به خوی در نشاندنگونسار گشتند ز ابر سیاهکشان بر زمین از هوا تخت شاهسوی بیشهٔ شهر چین آمدندبه آمل به روی زمین آمدندنکردش تباه از شگفتی جهانهمی بودنی داشت اندر نهان[۶]نشان[ویرایش]سراپرده دیبه از رنگ رنگبدوی اندرون خیمه‌های پلنگیکی برز خورشید پیکردرفشسرش ماه زرین غلافش بنفشچنین گفت کان توس نوذر بوددرفشش کجا پیل‌پیکر بود[۷]جنگ با دیوان[ویرایش]

  • کِی‌قَباد نخستین پادشاه از سلسلهٔ کیان است. پس از مرگ گرشاسپ آخرین پادشاه از شاهان پیشدادی، با اینکه طوس و گستهم، پسران نوذر، زنده بودند و دودمان فریدون هنوز از میان نرفته بود،[۱] زال پس از مشورت با موبدان و بزرگان ایران، کی‌قباد را که دارای فرّ ایزدی و برازندهٔ تاج و تخت کیان بود به شاهی برگزید. زال رستم را به البرز کوه فرستاد تا کی‌قباد را یافته به ایران بیاورد. پس از جلوس کی‌قباد بر تخت ایران، تورانیان که به ایران هجوم آورده بودند، هزیمت یافته برگشتند.

  • پادشاهی نوذر (به اوستایی: ت.ت. 'naotara'؛ به پارسی میانه: ت.ت. 'nōḏar')، پسر منوچهر، یکی از شاهان پیشدادی در شاهنامه است. به دلیل بی‌تدبیری او ایران دچار وضعیت بحرانی شد. پشنگ پادشاه توران پس از اطلاع از مرگ منوچهر، پسر خود افراسیاب را به کین‌خواهی تور به جنگ ایرانیان فرستاد. در جنگی که در پای حصار دهستان درگرفت نوذر گرفتار افراسیاب گشت و کشته شد. نوذر دو پسر به نام‌های توس و گستهم داشت که به تشخیص بزرگان ایران هیچ‌یک لایق پادشاهی نبودند.کشورداری نوذر[ویرایش]نگاره‌ای از نوذر در شاهنامهٔ تهماسبی

    نوذر پس از اینکه بر تخت سلطنت نشست روش اعتدال را پیشه نمود ولی بزودی قدرت او را به تکبّر و شقاوت واداشت بسیار خودسر و بیرحم شد و فرّهٔ ایزدی از سیمایش پر کشید و چهره‌اش تیره شد.

    منوچهر هنگام مرگ حمله تورانیان را پیش‌بینی می‌نمود و به همین سبب می‌دانست که ایرانیان به تنهایی از پس دشمنی چون توران برنخواهند آمد و ایران زیر پای ستوران بیگانه ویران خواهد شد؛ لذا به نوذر توصیه کرد که در هنگام بحران فقط از سام نریمان کمک بطلبد و بجز او به هیچ‌کس اعتماد ننماید.

    با مرگ منوچهر ایرانیان تقریباً قدرت و اقتدار سیاسی خویش را تا مدت‌های مدید از دست دادند و اداره امور بدست زابلیان افتاد.

    شاهنامه تلویحاً به این موضوع اشاره داشته اذعان می‌نماید که سام پیشوای زابلی تحت فرامین شاه ایران بود ولی سام در زمان نوذر پیر و فرتوت شده بود که هنگام حمله عظیم سپاه پشنگ به فرماندهی افراسیاب از دنیا رفت و به همین سبب پسرش زال نیز از یاری ایرانیان بازماند چون سرگرم ساختن مقبره برای سام بود.

    شاهنامه پادشاهی نوذر را هفت سال ذکر می‌کند و در این مدت شاه توران از مرگ منوچهر خبر یافت و دانست که شاه جدید تدبیر و توان مقابله با سپاه توران را نخواهد داشت لذا سران و فرماندهان کشور را فرا خواند و موضوع حمله به ایران و انتقام تور - نیای زادشم - را مطرح و اجماع به حمله شد. پشنگ در پایتخت ماند[۷] و سپهسالاری لشکر را به پسرش افراسیاب سپرد. تصویری که شاهنامه به نمایش می‌گذارد یک تراژدی برای نوذر و ایرانیان است، فی‌المثل شمار نیروهای ایرانی در مقایسه با شمار نیروهای تورانی:

    برین بر نیامد بسی روزگارکه بیدارگر شد سر شهریارز گیتی برآمد به هر جای غوجهان را کهن شد سر از شاه نوچو او رسم‌های پدر در نوشتابا موبدان و ردان تیز گشت[۵]تهاجم افراسیاب[]نگاره‌ای از شاهنامه که کشتهٔ شدن نوذر به‌دست افراسیاب را نشان می‌دهد

  • شاهنامه پادشاهی نوذر را هفت سال ذکر می‌کند. به دلیل بی‌تدبیری او ایران دچار وضعیت بحرانی شد. پشنگ پادشاه توران پس از اطلاع از مرگ منوچهر پسر خود افراسیاب را به کین‌خواهی تور به جنگ ایرانیان فرستاد. در جنگی که در پای حصار دهستان درگرفت نوذر گرفتار افراسیاب گشت و کشته شد. نوذر دو پسر به نامهای طوس و گستهم داشت که به تشخیص بزرگان ایران هیچ‌یک لایق پادشاهی نبودند.

  • شاه از زال خواست تا با موبدان به گفتگو بنشیند و شاه خود داور و بینندهٔ این گفتگو باشد. موبدان برای سنجش رای و هوش زال برای او شش چیستان گفتند و از او خواستند تا آن‌ها را پاسخ دهد:

    ۱- آن دوازده درخت سهی که شاداب و با فرّهی روئیده‌اند و از هر یک از آن درختها، سی شاخ بر زده و در پارسی، هرگز کم و بیش نگردند چیست؟

    ۲- آن دو اسب گرانمایهٔ تیز تاز که یکی از آن‌ها سیاه چون دریای قار و دیگری سپید، چون بلور آبدار است؛ و هر دو به شتاب در جنبش‌اند، لیکن هرگز یکدیگر را نمی‌یابند چیست؟

    ۳- آن سی سوار که بر شهریار بگذشتند و چون نیک بنگری یکی از آن‌ها کم می‌شود ولی چون آن‌ها را بشماری، باز هم همان سی سوار باشند چیست؟

    ۴- آن مرغزار کدام است که آن را پر از سبزه و جویبار بینی، لیک مردی با داس تیز و بزرگی سوی آن مرغزار آید و همهٔ تر و خشکش را با هم بدرود چیست؟

    ۵- آن دو سرو که همچون نی از میان دریای آب خیز «مواج» سر برآورده‌اند که مرغی بر آن آشیانه دارد و روز بر یکی از آن‌ها نشیند و شام بر دیگری؛ و چون از یکی از آن‌ها بپرد، برگ آن خشک می‌گردد و هر گاه بر دیگری نشیند، بوی مشک می‌دهد؛ و همیشه یکی از آن دو آبدار و دیگری پژمرده‌است، چیست؟

    ۶- بر کوهساری، شارستانی استوار دیدم، لیک مردم از آن شارستان، به بیابان رفته، خارستانی را برگزیده‌اند و در آنجا سرایهایی سر به آسمان برآورده، ساخته‌اند و هیچ یادی از آن شارستان نمی‌کنند. تا این که ناگهان زمین لرزه‌ای خیزد و همهٔ آن بر و بوم را نهان می‌سازد، آن زمان است که دوباره به این شارستان نیازمند می‌گردند. چرا؟ آن شارستان چیست؟

  • شاهنامه خوان:# تهمینه یاسمیکاری از انجمن ادب پارسیگزارش رج ها از# سیروس ـ ملکیکاری از انجمن ادب پارسی تدوین : #امیدـ_ نیک.

    آمدن زال به نزد مهراب کابلی

    جلد ۱ نامه باستان

  • شاهنامه خوانان :# محبوب_ خشنود- #دکتر فرشته_ جوادی- #خانم اصولیان کاری از انجمن ادب پارسیگزارش رج ها از# سیروس ـ ملکیکاری از انجمن ادب پارسی تدوین : #امیدـ_ نیک.

  • ۱۲- آگاهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج ۱۵۸۷...۱۴- آگاه شدن سلم و تور از منوچهر ۱۶۸۰-...۱۵- پیغام فرستادن پسران نزد فریدون ۱۷۱۵- ...۱۶- پاسخ دادن فریدون پسران را ۱۷۴۱- ...۱۹- نامه فرستادن منوچهر نزد فریدون ۱۹۲۹-...۲۰-گرفتن قرن دژ الان را ۱۹۵۳-...۲۱- تاخت کردن کامپیوتر نبینه ضحاک ۲۰۰۰- ...۲۳-فرستادن سر سلم را به نزد فریدون ۲۰۸۰-...